اولین ها

اولین لبخند: ( یک ماه و 28 روزگی) تاریخ  92/7/15

نمیدونی چه حس خوبی بهم دادی مامان جون. صبح وقتی صداتو شنیدم که بیدار شدی، آروم اومدم بالای تختت. وقتی من رو دیدی یه لبخند تحویلم دادی .... چه لبخند زیبایی بود و چه حس قشنگی به من داد. دیگه از اون روز به بعد به شوق دیدن لبخند تو از خواب بیدار میشم. ممنون مامانی برای این حس زیبایی که بهم دادی.


اولین تلاش برای اومدن توی بغل من: (چهار ماه و 8 روزگی) تاریخ 92/9/25

عصر بود و تو توی بغل بابا روی مبل نشسته بودی. تا من اومدم پیشتون نشستم سریع شروع کردی به عکس العمل نشون دادن و تقلا برای اومدن توی بغل من. وای مامان دلم رو که با این کارات حسابی میبری ....


عزیز دلم ممنون برای این همه حس خوب ...

سالگرد

امروز سالگرد انتقال هست ...

انتقال یه نی نی ناز از توی دستگاه به بدن مامان.

انتقال تو به وجود مامان .....

و تبدیل شدنت به تمام وجود مامان ....

و تبدیل شدنت به تمام زندگی مامان .......

و تبدیل شدنت به امید و دلخوشی و شادی زندگی مامان و بابا .....

پسرم سالگرد انتقالت مبارک.

نمیدونی با اومدنت چه حس زیبایی رو دارم تجربه می کنم.

وقتی از چیزی خیلی ناراحتم و نگران، همینکه میام سراغ تو و لبخند زیبات رو می بینم تماااااااااااام غم غصه هام یادم میرن.

پسرم ممنون که اومدی و ممنون که موندی و ممنون که این همه شادی با خودت آوردی.

با تمام وجود دوستت دارم.


خوشبختی

خوشبختی یعنی چی؟

خوشبختی یعنی اینکه من و تو بابا سالم و سرحال کنار یکدیگه زندگی می کنیم.

.

.

.

سه هفته پیش اتفاقی افتاد که حسابی من رو به فکر فرو برد و هنوز از شوکش بیرون نیومدم.

من و تو یک هفته زودتر رفته بودیم شیراز و قرار بود هفته بعدش بابا با ماشین بیاد دنبالمون. همون روزی که قرار بود بیاد دنبالمون روز تولد سه ماهگی تو و روز قبلش سالگرد عقد من و بابا بود. برای سالگرد عقد من یه نامه از قبل نوشته و جاسازی کرده بودم توی آلبوم عکسای عقدمون تا همون روز سالگرد که پیش هم نیستیم بهش آدرس بدم و نامه رو بخونه. خلاصه شب با هم صحبت کردیم و تبریک گفتیم و بابا هم گفت که برام یه کادوی خوب گرفته و خلاصه گفت که فردا صبح راه میفته. من هم کلی بهش توصیه کردم که حتما مواظب خودش باشه و توی رانندگی عجله نکنه. اما نمیدونم چرا این دفعه نگران بودم. می ترسیدم که خودش تنها داره میاد. باباجون هم وقتی فهمید که بابا داره میاد حرفایی زد که بیشتر نگرانم می کرد. اما چیزی به بابا نگفتم و ...

اون شب راحت خوابیدم و به این امید که فردا صبح بابا راه میفته و فردا عصر پیش ماست. صبح حدود ساعت هفت بیدار شدم و می خواستم زنگ بزنم ببینم راه افتاده یا نه, اما گفتم شاید دیشب دیر خوابیده باشه و الآن بهتره خوابش رو خوب بره و بعد راه بیفته. اما تا ساعت هفت و نیم بیشتر طاقت نیاوردم و بهش پیام دادم که کجایی. جواب داد ماشین خرابه و دنده اش خوب جا نمیره حرکت نکردم, فردا با اتوبوس میام. دیگه طاقت نیاوردم و زنگ زدم خونه, جواب نداد. زنگ زدم به موبایلش و گفت دارم وسایل رو از توی ماشین میارم بالا و حالا که این اتفاق افتاده دیگه به دلم نیست که با ماشین بیام و عصر یا فردا با اتوبوس میام.

همون روز عصر با اتوبوس راه افتاده بود و فردای اون روز خونه پیش ما بود. به حرفاش شک کردم و آخرش مجبور شد لو بده که شب راه افتاده بوده و سه ساعتی هم رانندگی کرده که یه دفعه یه سگ میاد وسط جاده و بابا هم برای اینکه به اون نزنه دستش رو میده سمت کنار و به کناره جاده برخورد میکنه و ماشین خراب میشه اما هنوز حرکت میکرده و بابا هم یواش یواش برمیگرده, از ترس اینکه نکنه توی بقیه مسیر خراب بشه. البته این داستان رو تا توی خونه باباجون بودیم برام گفت اما وقتی برگشتیم خونه خودمون کل ماجرارو توضیح داد که وقتی منحرف میشه به سمت کنار جاده, اونجا یه دره حدودا سه الی چهار متری بوده و ماشین چپ میکنه و روی سقف میفته پایین و بابا به زحمت خودش رو از شیشه عقب میکشه بیرون و بعد هم چند تا جوون که با ماشین رد میشدن و شاهد ماجرا بودن میان کمکش و ماشین رو صاف میکنن و بعد هم بابا زنگ میزنه به 110 و جرثقیل میفرستن و ماشین رو با جرثقیل برمیگردونن. و اونجا کسی باورش نمیشده که بابا اتفاقی براش نیفتاده. پلیس گفته بوده توی این قسمت از جاده متاسفانه تا حالا چندین تصادف داشتیم و چندین کشته ....

وقتی این ماجرا رو شنیدم, با خودم فکر کردم واقعا اون شب که من راحت خوابیده بودم و به هیچ چیز هم فکر نمی کردم چه اتفاقاتی افتاده بوده و خدای نکرده چه فاجعه ای می تونسته پیش بیاد .... چقدر خدا به من و تو رحم کرده .... واقعا خدا خیلی دوستمون داشته که این ماجرا به خوبی به پایان رسیده .... اگر خدای نکرده کوچکترین اتفاقی برای بابا میفتاد من خودم رو تا آخر عمر سرزنش میکردم که اگر من نرفته بودم مسافرت و بابا مجبور نبود بیاد دنبالمون این اتفاق نمیفتاد .... ولی یک خوبی هم داشت و اون این بود که با تمام وجود متوجه شدم که باید قدر خوشبختی خودم رو بدونم ... قدر این زندگی که دارم و برای ساختنش این همه زحمت کشیدم ...... تمام این چیزایی که دارم به مویی بند هستن و ....

خدایا ممنونم بابت چیزایی که دارم .....

باید قدر داشته هام رو بدونم .......

باید لذت ببرم از این همه نعمتی که دارم ....

خدایا ممنونم به خاطر داشتن یه شوهر خوب و یه بچه خوب و سالم.

ماجرای تولد 2

و اما روز 17 مرداد ٩٢ ............

ساعت 4 صبح بود بیدار شدم. اون روز آخرین روز ماه رمضان بود و مامان هم برای خوردن سحری بیدار شده بود. خوابم نمی برد و گرسنه هم بودم اما به خاطر عمل نباید چیزی می خوردم. اس ام اس دادم به بابا امیر ببینم کجاست. او هم که با مامان جون ساعت دوازده شب گذشته حرکت کرده بودن, نزدیک گچساران بودن و بابا گفت نگران نباش و بگیر بخواب. اما مگه خوابم می برد. توی تخت مدام وول می خوردم و فکر می کردم. دیگه یک ربع به شش بود که بلند شدم و آماده شدم. مامان هم که از سحر نخوابیده بود و مقدمات ناهار رو آماده می کرد برای بچه ها و بقیه. وسایل رو هم گذاشتم دم در و باباجون رو صدا کردم او هم بلند شد و آماده شد که بریم. هنوز حرکت نکردیم که زندایی فاطمه اس ام اس داد و زمان عمل رو پرسید. وقتی فهمید ساعت هفت و نیمه کلی تعجب کرد, گویا دیشب دایی داریوش بهشون گفته بوده ساعت ده ( دایی داریوشه دیگه از این کارا زیاد می کنه). زندایی گفت قرار بوده با دایی حسین بیان خونه پیشمون و بعد با هم بریم بیمارستان. من هم بهش گفتم نمی خواد خودتون رو اذیت کنین. الآن خیلی زوده, هر وقت تونستین بیاین بیمارستان و الآن فقط برام دعا کنین. دایی حمید هم بیدار شده بود که فقط ازش خواستم برامون دعا کنه و با ماشینش, با مامان جون و باباجون راهی بیمارستان شدیم. دم در که بودیم هم بابا زنگ زد و گفت که نزدیک شیرازن و قرار شد هر وقت رسیدن به باباجون زنگ بزنن تا آدرس بیمارستان رو بهشون بده. البته قبلش به بابا گفته بودم که مامان جون رو برسونه خونه که استراحت کنه و برای ملاقات ظهر بیان بیمارستان, اما گویا مامان جون قبول نکرده بود و گفته بود نه باید خودم بیام و دم در اتاق عمل باشم.

رسیدیم بیمارستان و همراه مامان جون رفتم توی بخش. چقدر شلوغ بود. انگار تمام نی نی ها تصمیم گرفته بودن اون روز دنیا بیان. فقط یه خانم توی اتاق درد بود که داشت طبیعی زایمان می کرد و بقیه همه سزارینی بودن. وقتی رسیدیم گفتن برو توی اتاق و لباسهات رو عوض کن. لباسهام رو عوض کردم و بقیه رو دادم به مامان جون تا نگه داره. بهم گفتن نامه از بیمه نداری و نمیشه بفرستیمت اتاق عمل اول باید تکلیف اون روشن بشه. دیگه مامان جون رفت قسمت پذیرش ببینه چه کار می تونه بکنه. من هم رفتم توی اتاق تا فشارم رو بگیرن. برای اولین بار توی عمرم فشارم 14 بود, خیلی عجیب بود آخه فشار من همیشه روی نه و ده هست و این عدد بی سابقه بود.فکر می کنم به خاطر استرس بود که اینقدر فشارم بالا رفته بود. خلاصه مامان جون اومد توی بخش و گفت حسابداری گفته مشکلی نیست، اما مگه بخش قبول می کرد. مسئول بخش می گفت نه باید هر طور شده این مساله حل بشه و مشکل بیمه نداشته باشی تا بتونیم بفرستیمت اتاق عمل. بابا هم توی راه بود و معلوم نبود دقیقا کی برسه. از طرفی مسئول گرفتن خون بند ناف هم اومده بود و بنده خدا معطل ما شده بود، چون باید میومد توی اتاق عمل و خون بند ناف رو می گرفت و میفرستاد تهران. دیگه ایستادم و با مسئول بخش صحبت کردم و توضیح دادم که باید منتظر شوهرم باشم تا بیاد و مشکل بیمه رو حل کنه. اون هم فکری کرد و گفت فقط یک راه وجود داره که بتونیم بفرستیمت اتاق عمل و اون هم اینه که دکترت اجازه بده و قبولت داشته باشه. گفتم خوب کجا می تونم با دکترم صحبت کنم، جواب داد الآن خودم تماس می گیرم اگر اومده باشه می پرسم ازش. بعد از اینکه تلفنى با دکتر صحبت کرد گفت دکتر قبول کرده و خدا رو شکر مشکل حل شد و آماده شدم که برم اتاق عمل. با مامانم و کارشناس بانک خون بند ناف و مسئول بیمارستان از بخش اومدیم بیرون تا بریم سمت اتاق عمل، چون اتاق عمل زیرزمین بود. باید با آسانسور میرفتیم. وقتى سوار آسانسور شدیم یه دفعه دیدم که بابا امیر رسید و اومد سوار شد. جالب بود برام که خیلى تر و تمیز و مرتب بود و بهترین کت و شلوارش رو پوشیده بود( بعدا خودش تعریف کرد که نزدیک شیراز که رسیدن کنار جاده نگه داشته و لباس عوض کرده). از دیدنش خیلى خوشحال شدم. یه روحیه جدید گرفتم، احساس مى کردم مسئولیتم کمتر شده، چون الآن دیگه او بود و خیالم از بابت خیلى کارها راحت شد. خلاصه دم در اتاق عمل هم پیشونیم رو بوسید و برام آرزوى موفقیت و سلامتى کرد و من هم با همون استرسى که داشتم وارد اتاق عمل شدم . 

توى اتاق عمل دکترم نشسته بود و پرستار و دکتر بیهوشى و ... داشتن کارهام رو انجام میدادن و آمادم میکردن. توى اون لحظات استرسم خیلى بیشتر شده بود و خدا رو شکر میکردم که عمل با بیهوشى کامل انجام میشه وگرنه با این دلهره میخواستم چه کار کنم. حالا اون وسط دکتر یادش افتاده بود که گرسنه هست و با پرستار در کمال آرامش در این مورد حرف میزدن و دکتر میگفت باید برم خونه صبحانه بخورم. دیگه حسابى نگران بودم و فقط دعا میکردم که زودتر بیهوشم کنن. قلبم داشت میومد توى دهنم. دیگه کمى گذشت و خانمها به بحث هاشون در مورد شیردهى و ارتباطش با شکل بدن و ... ادامه دادن و بالاخره دکتر بیهوشى اومد بالاى سرم و آمپول بیهوشى رو زد و ..............



وقتى به هوش اومدم روى تخت توى آسانسور بودم و داشتن میبردنم توى بخش. دو تا مامان جون ها هم بالاى سرم بودن و اولین چیزى که ازشون یادمه لبخند هر دو بود که این خوشحالم کرد که اوضاع خوبه و نى نى من سالمه. اما براى اطمینان ازشون پرسیدم بچه سالمه؟ (و در اون لحظه سیل اشک بود که از چشمم راه افتاد و جلوى تنفسم رو گرفت و پرستار هم دعوام کرد که چرا گریه میکنى.) و مامان گفت آره ماشالا سااااالم. عین خود امیره.

اى جاااانم ...... امیدم ......... زندگى مامان .......... تولدت مبارک.

زندگی

این روزها از اتفاقاتی خبردار میشم که با شنیدن هرکدومشون اول ناراحت میشم و بعد خدا رو شکر می کنم به خاطر نعمت هایی که دارم و قدرشون رو نمی دونم. واقعا ما انسانها, موجوداتی هستیم که مدام به نداشته هامون فکر می کنیم و قدر داشته هامون رو نمی دونیم. یکی از این نعمت ها که در صورت از دست رفتنش, به  هیچ شکلی نمیشه جبرانش کرد, سلامتیه. اگر خوب فکر کنیم شاید حتی تصور از دست دادنش هم برامون سخته.
من تا قبل از مادر شدن نگرانی چندانی بابت سلامتیم نداشتم. شاید فکر می کردم اگر من نباشم همه اطرافیانم می تونن کس دیگه ای رو جایگزین من کنن و یا حداقل درسته ناراحت میشن اما به روند زندگیشون آسیبی نمیرسه. اما حالا می بینم که مسئولیتم در برابر خودم و سلامتیم چند برابر شده, چون این موجودی که من باعث ورودش به این دنیا شدم شدیدا بهم احتیاج داره و هیچ کس نمیتونه جای من رو براش پر کنه. وقتی تصورش رو می کنم که بخواد کس دیگه ای اون رو بزرگ کنه دلم میگیره و نگرانش میشم که آیا به خوبی و با اون آرمانهایی که من دارم پیش میره.
امیدوارم و از خدا می خوام که سایه هیچ مادری از سر فرزندانش کم نشه (حداقل تا زمانی که برای کوچکترین مسایل وابسته به مادر هستن, گرچه با این حرف دلم میگیره و میدونم که یکی مثل خودم تا آخر عمر وابسته مادرم هستم).
خدایا به همه سلامتی بده ....
خدایا کمک کن همه قدر داشته هاشون رو بدونن .....
خدایا کمک کن همه از زندگیشون لذت ببرن ........