...

سلام گل مامان

پسر نازم الآن که بعد از مدت ها دارم دوباره مینویسم، شما دو هفته هست که وارد دو سالگى شدى ......

با عرض معذرت خیلى تنبلى کردم و هنوز خاطرات روز تولدت رو هم کامل نکردم ..... :(((

قول میدم تمام سعیم رو بکنم و زودتر کاملش کنم .




عزیز مامان این روزها گاهى چند بار خدا رو براى داشتن تو شکر مى کنم. همین امروز صبح وقتى از خواب بیدار شدى و هنوز کسل بودى و توى بغل من کز کرده بودى و دستات دور گردنم بود، حس فوق العاده اى داشتم و از ته دل از خدا خواستم کمک کنه تا کسایى که دوست دارن طعم ادر شدن رو بچشن ..... یه حس عااااااالى.

پسر گلم الآن دیگه راه میرى ..... ( اواخر ده ماهگى بود که راه رفتن رو شروع کردى پسر زرنگم )

دقیقا روز بعد از تولدت یعنى ١٨ مرداد بود که براى اولین بار به حرف اومدى و اولین کلمه عمرت رو گفتى ..... بابا ...... اگر بدونى من و بابا و به خصوص بابا رو چقدر خوشحال کردى .....

از دو روز پیش هم موقع غذا خوردن کلمه "به به " رو مدام تکرار مى کنى و با این کارت قند توى دل من آب میشه.

چند روز پیش هم وقتى بهت گفتم بیا لباس تنت کنم تا با هم بریم " د ... د "، این کلمه رو تکرار کردى و ...... کلى حس قشنگ بهم دادى.


عزیز دلم، با وجود تو زندگى من و بابا حس و حال خوبى گرفته و .... واقعا اون حسى که ما داریم توى کلمات نمى گنجه.

دوستت دارم ...........