شیرین کارى

سلام عزیزم

میخوام یه کم از شیرین کاریهات بنویسم ......

شیرین کاریهایى که به زندگى من و بابا رنگ و بو داده ....


- چند روز پیش کیف لوازم آرایش من رو برداشته بودى و داشتى با وسایلش بازى مى کردى، یه لحظه دیدم مداد چشم توى دستته، بهت گفتم "مامانى مواظب باش نزاریش توى دهنت" نگام کردى و گفتى: نه، و با دست به چشم و ابروت اشاره کردى. یعنى میدونستى که کاربرد این مداد چیه. 


- وقتى جایى چیزى رو ازم میخواى که بهت بدم و من مسیر رو برعکس میرم، محکم دستات رو به پام میگیرى و هل میدى سمت دلخواهت. اون تلاشى که اون موقع مى کنى براى رسیدن به خواستت خیلى برام ارزشمنده. 


- وقتى دارم با موبایلم کار میکنم و مخصوصا صدایى ازش میاد که تو کنجکاو میشى، میاى و محکم صورتت رو از کنار میچسبونى به صورتم تا بتونى تو هم توى صفحه موبایل رو تماشا کنى. توى چنین مواقعى سعى میکنم کارم بیشتر طول بکشه تا تو بیشتر توى این حالت بمونى. چون از بودنت توى این حالت سیراب نمیشم. 


- چند روز پیش برات غذا گذاشته بودم که بخورى. اولش خودم کمکت کردم و مقدارى خوردى تا به حد سیرى رسیدى، بعد دیگه تنهات گذاشتم تا هم بازى کنى و هم بقیه غذا رو بخورى و رفتم دنبال کارهام. چند دقیقه بعد که اومدم سراغت دیدم بیشترش رو خوردى، مقداریش رو ریختى روى صندلى غذات و ..... بقیه رو هم روى سر خودت خالى کردى. حالا غذات رو هم همیشه با روغن کنجد یا روغن زیتون چرب میکنم حسابى. تصور کن توى چه وضعیتى بودى. 

کانون

مدتها بود که وقتى میخواستم باهات کار کنم و چیزهایى رو بهت آموزش بدم، واقعا میموندم که دقیقا چه کار باید بکنم ..... 

بالاخره به ذهنم رسید که اگر اینجا کلاسى براى بچه هاى یک ساله باشه، ببرمت و مشاوره هم بگیرم .....

اما توى این شهر شنیده بودم که کلاسى به اون صورتى که من میخوام براى بچه ها وجود نداره ....

تا مدتى ناراحت بودم که چرا باید توى این شهر باشم و امکاناتى که براى پیشرفت تو لازم دارم اینجا نیست .... 

مدتى که گذشت دیدم غصه خوردن و غر زدن هیچ دردى رو دوا نمى کنه باید فکرى مى کردم ....

توى گروه همکاران پیام گذاشتم و از اونایى که اطلاعات داشتن در زمینه آموزش نى نى ها کمک خواستم .... 

خوشبختانه چند نفرى اطلاعات داشتن و کتابها و وسایلى رو معرفى کردن که البته بیشتر اونها رو تو داشتى اما یک نفرشون چیزى رو گفت که خیلى خوشحال شدم .... یه کانون پیدا کرده بود و الآن براى پسر خودش اونجا مى رفت و خیلى راضى بود. از اونجایى که این همکارم رو خیلى قبول دارم مطمئن شدم که حتما جاى خوبیه 

دیگه باهاشون تماس گرفتم و اسمت رو نوشتم تا براى ارزیابى باهامون تماس بگیرن .... 

حالا شروع ماجرا بود ... حدود یک ماه و نیم طول کشید و توى این مدت مدام من باهاشون تماس مى گرفتم و مى پرسیدم که چرا نوبتمون نشده .... ( البته تا اندازه اى هم حق داشتن چون تعمیرات داشتن و از طرفى هم نزدیک پاییز بود و سرشون شلوغ)

بالاخره اول هفته که تماس گرفتم قرار شد براى پنج شنبه یعنى دیروز بریم براى ارزیابى. 

اول که وارد کانون شدیم که تو خوشحال بودى که اونجا پر از بچه هست. بعد هم منشى ها از دیدنت کلى ذوق کردن. دیگه رفتیم توى یکى از کلاسها براى ارزیابى. آقاى دکتر اومدن و شروع کردن به بازى باهات. جالب بود که همون ابتداى کار با کمى بازى با تو چندتا از خصوصیات اخلاقى من و بابا رو هم فهمید و ازمون تاییدى گرفت. 

خلاصه نتیجه ارزیابى این شد که من تا الآن باید بیشتر باهات کار مى کردم و .... 

البته من واقعا اطلاع نداشتم که چه کارهایى رو باید دقیق توى این سن بلد باشى، توى اینترنت هم که تحقیق مى کردم یک سرى چیزهاى کلى نوشته بود. و این شد که من حسابى خجالت زده شدم در مقابل تو و عذاب وجدان گرفتم .... اما تمام سعى خودم رو مى کنم که جبران کنم پسرم. این اتفاق هم از روى سهل انگارى نیفتاده از روى بى اطلاعى بوده ( میدونم توجیه خوبى نیست اما ...) 

البته آقاى دکتر ازت تعریف هم کرد و گفت پسر آروم و به راهى هستى و مى گفت بچه ها توى این سن رو نمیشه نشوند و باهاشون حرف زد اما ماشالا تو مثل یه آقا روى یه صندلى کوچولو پشت میز و مقابل آقاى دکتر نشسته بودى و به کارهاش توجه مى کردى. 

بعد از ارزیابى اسم یه سرى وسایل آموزشى رو ازش پرسیدم و بعد هم با هم رفتیم و خریدیمشون. امیدوارم و تمام سعیم رو مى کنم تا بتونم کمک کنم و تو ضمن بازى و شادى و تفریح، چیزهاى جدید رو هم یاد بگیرى. البته چیزهایى که میخوام روشون کار کنم رو خود به خود هم بعد از مدتى یاد میگیرى اما این که الآن می خوام باهات کار کنم فقط براى اینه که به رشد مغزیت کمک کنم. آقاى دکتر مى گفت ٧٥ درصد رشد مغز توى دو سال اول زندگى صورت مى گیره و تا پنج سالگى به ٨٥ درصد میرسه.

راستى وسایلى که برات گرفتم اینا هستن: کارت هاى دیدآموز میوه و حیوان و رنگ و اشیا و افعال، حلقه هوش پنج تایى، کتاب حمام، پازل چوبى دکمه اى و هفت جلد کتاب حیوان هاى بامزه.

از هفته آینده هم قرار شد توى کارگاه هاى مادر و کودک، با هم شرکت کنیم که توى این کارگاه ها خود آقاى دکتر هم هست و یه سرى آموزشهایى به من مادرها میده که همون جا باید با بچه ها کار کنن. یعنى پسر گلم از هفته آینده کلاسهات شروع میشه مامانى. 

تصورش رو که مى کنم از این سن مى خواى برى کلاس کلى ذوق مى کنم  البته با این شرایط که میدونم بهت فشارى وارد نمیشه و بیشتر آموزش ها حالت بازى داره. عزیز کوچولوى مامان .... و با توجه به اینکه توى خونه تنها هستى احساس مى کنم این کلاسها برات خوبه.

پسرم تمام آرزوى من و بابا شادى و رشد و موفقیت توئه عزیزم ٠

...

سلام گل مامان

پسر نازم الآن که بعد از مدت ها دارم دوباره مینویسم، شما دو هفته هست که وارد دو سالگى شدى ......

با عرض معذرت خیلى تنبلى کردم و هنوز خاطرات روز تولدت رو هم کامل نکردم ..... :(((

قول میدم تمام سعیم رو بکنم و زودتر کاملش کنم .




عزیز مامان این روزها گاهى چند بار خدا رو براى داشتن تو شکر مى کنم. همین امروز صبح وقتى از خواب بیدار شدى و هنوز کسل بودى و توى بغل من کز کرده بودى و دستات دور گردنم بود، حس فوق العاده اى داشتم و از ته دل از خدا خواستم کمک کنه تا کسایى که دوست دارن طعم ادر شدن رو بچشن ..... یه حس عااااااالى.

پسر گلم الآن دیگه راه میرى ..... ( اواخر ده ماهگى بود که راه رفتن رو شروع کردى پسر زرنگم )

دقیقا روز بعد از تولدت یعنى ١٨ مرداد بود که براى اولین بار به حرف اومدى و اولین کلمه عمرت رو گفتى ..... بابا ...... اگر بدونى من و بابا و به خصوص بابا رو چقدر خوشحال کردى .....

از دو روز پیش هم موقع غذا خوردن کلمه "به به " رو مدام تکرار مى کنى و با این کارت قند توى دل من آب میشه.

چند روز پیش هم وقتى بهت گفتم بیا لباس تنت کنم تا با هم بریم " د ... د "، این کلمه رو تکرار کردى و ...... کلى حس قشنگ بهم دادى.


عزیز دلم، با وجود تو زندگى من و بابا حس و حال خوبى گرفته و .... واقعا اون حسى که ما داریم توى کلمات نمى گنجه.

دوستت دارم ...........

تولد

سلااااااام پسر گلم. 

الآن دیگه براى خودت مردى شدى. 

دو روز پیش وارد هفت ماهگى شدى ....

احساس مى کنم وارد مرحله جدیدى از زندگیت شدى، از این به بعد دیگه مثل بزرگترها باید غذا بخورى و این یک چالش بزرگ براى من هم هست چون از این به بعد باید مراقب تغذیه ات هم باشم و کلى تحقیقات باید انجام بدم تا چیزهایى رو بهت بدم که باعث تقویتت بشه نه چیزهایى که فقط باعث چاقى میشن.

پسرم ورودت به مرحله جدید مبارک. 

امروز با هم رفتیم و واکسن هاى شش ماهگیت رو زدى. توى مرکز بهداشت که حسابى دلبرى کردى و همه بهت ابراز محبت میکردن. حق هم داشتن چون این روزها ماشالا خیلى خوردنى و تو دل برو شدى. 

براى فردا هم وقت گرفتم که با هم بریم آتلیه و چند تا عکس ازت توى این سن بگیریم.

راستى فردا یه روز خاص هم هست براى من. فردا تولدمه. تولد سى و سه سالگى. امروز سعى داشتم یه برنامه ریزى بکنم و این روز رو براى خودم به یاد موندنى تر کنم اما حالا ترجیح میدم یه خرده به این فکر کنم که توى این مدتى که از عمرم میگذره چه کارهایى انجام دادم و آیا تونستم از عمرم استفاده خوبى بکنم .........

احساس میکنم فقط از یک دهم عمرم استفاده مفید کردم و بقیه عمرم رو فقط گذاشتم و گذشتم. یه چیزى که الآن بهش افتخار میکنم اینه که چیزهایى که با تمام وجود میخواستم رو تونستم با پشتکار به دست بیارم. مهمترینش داشتن تو بود عزیز مامان. براى داشتن تو خیلى سختى ها رو تحمل کردم، طورى که الآن که فکرش رو میکنم خودم هم باورم نمیشه تونستم اون کارها رو انجام بدم. در کل الآن از شرایطم راضیم و خدا رو شکر میکنم و مى دونم که اگر بخوام میتونم کوه رو جابجا کنم. 

از خدا مى خوام که حداقل اونقدرى بهم عمر بده تا بتونم تو رو به جایى برسونم که محتاج کسى نباشى و بتونى خودت مراقب خودت باشى. 

یه غر بچه گونه هم دارم و اون اینه که تا حالا نشده توى روز تولدم غافلگیر بشم و یه روز خاص پر هیجان برام ایجاد بشه. دلیلش هم اینه که اطرافیانم اصلا روزهاى تولد براشون روز مهمى نیست و به همین دلیل دنبال برنامه خاصى براى هم نمیگردن ....

بگذریم پسرم بهترین ها رو برات آرزو دارم .....

اولین غذا


پسرم، این روزهادنیای جدیدی برای من و بابا ساختی و حسابی برای داشتن تو خدا رو شکر می کنیم.

.

.

.

دو روز پیش برای اولین بار سوپ خوردی .........

روز قبلش تو رو به خاطر یه سرماخوردگی مختصر و برای چک ماهانه بردیم دکتر و وقتی از دکتر در مورد زمان شروع تغذیه ات با مواد غذایی غیر از شیر پرسیدم، گفت میتونی از فردا شروع کنی .......... از مطب دکتر که بیرون اومدیم خیلی خوشحال و هیجان زده بودم. برام خیلی جالب و دوست داشتنی بود که برات غذا درست کنم.

فردای اون روز برات یه سوپ درست کردم با هویج و سیب زمینی و برنج و بوقلمون و گوجه، و هیچ نوع ادویه ای هم بهش اضافه نکردم. بابا گفت زیاد درست کن تا خودمون هم بخوریم. خلاصه آماده که شد یه قاشق چای خوری ازش بهت دادم که با یه قیافه جالب چشیدی و خوردیش. بیشتر از اون نمی خواستم بهت بدم چون هنوز زود بود و باید یواش یواش مقدار غذات رو زیاد کنم. بعدش من و بابا نشستیم که از اون غذا بخوریم ..... البته اول بهش ادویه و آب لیمو زدم اما خیلی بی مزه بود و ما که به زور خوردیم. عزیزم تو چه جوری خوردی و جیک نزدی؟!!!!!!!

عصر هم یه قاشق چای خوری آب پرتقال و یه قاشق چای خوری آب لیمو شیرین بهت دادم که آب پرتقال رو بیشتر دوست داشتی.

.

.

.

مامان جان، پسر گلم، آرزو میکنم همیشه در صحت و سلامت کامل باشی و بهترین غذاها رو با رضایت و شادی میل کنی.