سلام مامان جون ....

خوبى عزیزم؟ دیشب اینقدر ورجه وورجه کردى .... الآن هم خوابیدى .....

پسر گلم این روزها تمام فعالیت من و بابا معطوف به تو شده ..... تخت و کمدت رو سفارش دادیم تا چند روز دیگه میفرستنش ..... دیشب با بابا اتاق کار بابا رو ریختیم به هم تا خالیش کنیم براى تو .... اتاق خواب خودمون اینقدر شلوغ شده، چون خیلى از وسائل رو آوردیم اونجا. یک سرى رو هم باید ببریم توى انبارى ..... دلم میخواد یه اتاق خیلى خوشگل برات درست کنم.

عزیز دلم این روزها دچار کمى کم خونى دوران باردارى شدم. اول براى تو نگران بودم، اما الآن که کمى تحقیق کردم دیدم در کل مشکلى براى تو پیش نمیاد. فقط اگر درمانش نکنم ممکنه با وزن کم دنیا بیاى. اما من این اجازه رو نمیدم و تمام تلاشم رو مى کنم که در بهترین شرایط متولد بشى.

ناز مامان .... با وجود اینکه دوست دارم زودتر ببینمت اما دلم میخواد مقاوم باشى و سر موقع خودت دنیا بیاى. کوچولوى مامان .... من و بابا تمام سعى خودمون رو میکنیم که بهترین شرایط برات مهیا باشه، تو هم مواظب خودت باش گلم ..... مى بوسمت .

سال نو

سلام با یه تأخیر طولانى سال نو مبارک

به امید اینکه امسال سالى پر از تحول و دگرگونى هاى مثبت باشه

امیدوارم این سال تحویلى که گذشت آخرین سال تحویل دو نفرمون باشه و سال آینده حداقل سه نفره باشیم.  البته سه نفر سالم و شاد و پر انرژى. 

تصمیم دارم سعى کنم امسال رو با آرامش زندگى کنم و تمرین کنم که زندگى شادى براى خودم و اطرافیانم بسازم.

.

.

.

یک هفته قبل از عید عمل سرکلاژ رو انجام دادم. فقط امیر کنارم بود و دلم مى خواست که مامان هم باشه اما فاصله زیاد بود. امیر پیشنهاد داد که به مامانش بگیم اما بعد از کمى فکر، خودش هم پشیمون شد چون هم مى ترسیدیم که به گوش بقیه برسه و آرامشمون سلب بشه و هم اینکه دیگه تا پایان باردارى، نگران بود و ....

خدا رو شکر عمل به خوبى انجام شد و شب ساعت ده برگشتم خونه. فرداى عمل هم رفتم سونو براى بررسى وضعیت جنین. خوشبختانه وضعیت خوب بود و اون مقدار خونى هم که کنار جفت بود کمتر شده بود. دکتر سعى کرد جنسیتش رو مشخص کنه اما این کوچولوى ما خواب بود و تکون نخورد. و دکتر هم با توجه به سایر نشونه ها گفت حدس مى زنم پسر باشه اما باید چند هفته دیگه بیاى که مطمئن بشیم. 

امیر از شنیدن اینکه پسره خوشحال شد. چون فقط به فکر منه و میگه اگر پسر باشه براى سالهاى آینده خیالم راحته که میتونه هواى تو رو داشته باشه. 

دو روز بعد هم رفتم پیش دکترم و خوشبختانه آمپول هاى هر شبم قطع شد و شیاف رو هم تا یک هفته بعد از عمل استفاده کردم و قرار شد اگر احساس درد یا سنگینى داشتم دوباره استفاده کنم.

امسال عید هم که نتونستم برم خونه بابا، چون هم عمل کرده بودم و دکتر مى گفت نرى بهتره و هم اینکه امیر امسال دوست داشت خونه خودمون باشیم. 

براى خونه تکونى عید مى خواستم امسال رو نادیده بگیرم اما چند روز قبل از عید بود که امیر با یه حالت مظلومانه اى گفت امسال خونمون بوى عید نمیده، سالهاى قبل خونه تکونى مى کردى، خرید مى کردیم و کیک درست مى کردى.…… راست مى گفت … دلم سوخت و فکرش رو که کردم گفتم امسال هم جزیى از زندگیمونه و نباید از دستش بدیم. این شد که چند روز قبل از عید رو به انجام کارهاى خونه مشغول بودم البته خیلى آروم و با احتیاط. روز قبل از سال تحویل هم دو تا کیک پختم براى خودمون و مادر شوهر. اما دیگه خرید عید رو واقعا نمیتونستم انجام بدم. فقط یک بار براى خرید شلوار باردارى بیرون رفتم و انقدر خسته شدم که قید بقیه چیز ارو زدم. فقط روز آخر امیر رفت و به سلیقه خودش برام یه روسرى خوشگل خرید.

شب عید سفره هفت سین رو چیدم و وسط سفره مجسمه چند تا نى نى کوچولو رو گذاشتم که امیر خیلى خوشش اومد و مى گفت سفرمون منحصر به فرد شده. امسال روى سفرمون سه تا شمع روشن کردیم، هر کدوم به نیت یک نفر. شمعى که مال من بود به سرعت سوخت و نزدیک تمام شدنش بود اما شمع امیر هنوز به نصف هم نرسیده بود. عزیزم، امیر براى اینکه مال من خاموش نشه شمع خودش رو آورد و چسبوند به مال من. اما خب فایده نداشت و شمع من زودتر از بقیه سوخت و حتى اثرى هم از پارافینش نموند. بعد از اینکه سال تحویل شد امیر یه سکه تمام به من و یه ربع سکه هم به نى نى عیدى داد و عید رو بهمون تبریک گفت. همون موقع احساساتى شدم و اشکم در اومد. کلا این روزها خیلى حساس تر از قبل هستم و با کوچکترین چیزى اشکام روون میشن. امیر میگفت یادته سال قبل سر سفره هفت سین آرزو کردیم که سال بعد سه نفره، با نى نى مون، سر سفره باشیم، امسال آرزومون برآورده شده. خدایا شکرت .....

امسال مامان و میکاییل اومدن پیش ما و ده روزی اینجا بودن. خوب بود و کمی تمرین بچه داری.

بعد از عید دوباره کلاسهای دانشگاه رو داشتم و نگران بودم که نکنه نتونم کلاسا رو تا آخر برم و وسط ترم به استراحت بیفتم و مجبور بشم کلاسهام رو به یه نفر دیگه بسپرم .... اما خوشبختانه چنین اتفاقی نیفتاد و با رعایت های خودم مشکلی نداشتم. سعی می کردم روزهایی که سر کار هستم، عصر رو استراحت کنم و به خودم برای کارای خونه فشار نیارم. یه چیز جالب هم این بود که من می خواستم کاری کنم که دانشجوهام متوجه بارداریم نشن. به همین خاطر بعد از تعطیلات عید یه مانتو جدید خریدم که چند سایز برام بزرگ بود اما شکمم توش معلوم نبود. سر کلاس هم سعی می کردم مثل همیشه باشم اما آخرای ترم متوجه بعضی نگاه ها شدم و بعد هم که یکی از دانشجوها آخر برگه امتحانش تبریک گفته بود دیگه مطمئن شدم که پنهان کاریهام جواب نداده و بالاخره لو رفتم.تازه همکارها که همون دقیقه اول که رفتم توی دفتر متوجه شدن و دیگه مجبور شدم کامل با جزئیات همه چیز رو براشون بگم.

بعد از تعطیلات شروع کردم به خرید کردن برای نی نی کوچولو. البته قبل از اون برای اطمینان روز 22 فروردین رفتم سونو و ساعت 9 شب بود که متوجه شدم حدس قبلی دکتر درست بوده و نی نی ناز ما یه آقا پسره .... دونستن جنسیت نی نی خیلی احساس خوبی به آدم میده. شاید دختر و پسر بودنش مهم باشه اما یه هیجان خاصی داره وقتی پرده از این راز برداشته میشه .... همون شب تولد داداشم بود بهش زنگ زدم که هم تولدش رو تبریک بگم و هم اینکه خبر جنسیت نی نی رو بدم. داداشم می گفت اول بگو کی جنسیت رو متوجه شدی این مهم تر از خود جنسیته. چون تو و امیر همه چی رو مخفی می کنید و بعد از مدتی ما متوجه میشیم ... اینو راست می گفت .... بهش اطمینان دادم که همین امشب متوجه شدم و دیگه اون هم همونجا مامان و بابا و بقیه داداشا رو جمع کرد و از تک تکشون پرسیده بود که نظرتون چیه. فکر می کنین جنسیت نی نی چی باشه. فقط مامان اشتباه گفته بود و بقیه گفته بودن پسره. اما همگی خوشحال بودن و تبریک گفتن  made by Laie.

دو روز بعد هم بستنی خریدیم و رفتیم این خبر رو به خانواده امیر دادیم. اونها هم خیلی خوشحال شدن. مامان و باباش که خیلی راضی بودن که نی نی پسره. البته اگر دختر هم بود ناراحت نمی شدن اما پسر رو یه اعتبار دیگه برای خودشون میدونن. مامان امیر که می گفت فعلا به کسی نمی گم، خدای نکرده سر چشم میفتی.

خلاصه دیگه با دونستن جنسیت بچمون، بهتر می تونستیم خریدهاش رو انجام بدیم. اما مشکل اینجا بود که توی این شهر یه مغازه درست و حسابی وجود نداشت که همه چیز رو داشته باشه. اول از همه تمام مغازه ها رو زیر پا گذاشتیم برای تخت و کمد که گیرمون نیومد. دیگه مقداری خرده ریز خریدم و بقیه خریدها رو گذاشتم برای زمانی که میرم شهر خودم.


مدتی نگران این بودم که چرا حرکات نی نی رو احساس نمی کنم. هرکس هم که باهام روبرو میشد همین سوال رو می پرسید که حرکات بچه رو احساس می کنی؟ .... و این بیشتر نگرانم می کرد. اما شنیده بودم که پسرها دیرتر به جنب و جوش میفتن. امان از این پسر تنبل. اول که تکون نمی خورد تا جنسیتش رو مشخص کنیم. حالا که یه حرکتی از خودش نشون نمی داد تا مامان رو از نگرانی دربیاره. اما همین که متولد شد شیطنت هاش هم شروع میشن. البته برداشت من این بودهاااااا ... بیچاره پسر من چه تقصیری داشت. خوب کوچولو بود و هنوز زود بود برای احساس کردن حرکاتش .... تقریبا اواخر فروردین بود که یه شب بعد از اینکه رفته بودم خرید و کمی خسته بودم اولین حرکتش رو احساس کردم ......... چنان آرامشی بهم داد که تا مدت ها توی رویا بودم ...... به امیر هم که گفتم، رضایت و شادی از صورتش مشخص بود. البته طبیعی بود که احساس من رو نداشت. بعد از مدتی که حرکات شدید تر شدن یه بار امیر رو صدا زدم و دستش رو گذاشتم روی شکمم تا حرکات رو احساس کنه. خیلی لحظه جالبی بود. زمانی که یه لحظه احساس کرد که چیزی زیر دستش تکون خورده، چشماش برق زدن و از همون موقع بود که عواطف پدرانش بیشتر شد و واقعا با تمام وجو احساس کرد که خبری هست. تا اون موقع همه چیز رو در حد شنیدن می دونست و به شکل دیگه ای وجود نی نی رو لمس نکرده بود. فکر می کنم اون لحظه براش به یاد موندنی شد.


این مدت احساسات متفاوتی داشتم و اتفاقات مختلفی افتاده که به مرور همه را می نویسم.


نی نی نازم ....... پسر گلم .......... مواظب خودت باش.