ماجرای تولد1

عصر شانزدهم مرداد براى گرفتن نوار قلب جنین با دایى داریوش رفتیم دکتر. قرار بود بعد از دکتر بریم خیابون و براى تولد میکاییل کادو بخریم.

اون روز بعد از صبحانه که مى خواستم حرکت هات رو چک کنم (باید توى یک ساعت بعد از صبحانه حداقل شش تا حرکت مى کردى)، حرکت هات کم بود و توى لحظات آخر حرکت کردى. دیگه تا عصر سعى کردم خودم رو تقویت کنم و دوباره یه کلمن شربت به لیمو درست کردم و توى ماشین تا به مطب برسیم چند لیوان خوردم. این تدابیر براى این بود که حرکت خوبى داشته باشى. اما متاسفانه توى نوار قلب حرکتت خیلى کم بود و دکتر گفت بهتره بسترى بشى. نگران شده بودم و بیرون که اومدم به دایى داریوش گفتم و اون سعى میکرد با حرف زدن من رو آروم کنه. رفتیم مطب دکتر خودم. دایی هم که نگران بود همراهم اومد داخل تا ببینه دکتر چی میگه. دکتر هم وقتی که نوار قلب رو دید بی درنگ گفت آره حتما باید زودتر سزارین بشی و بچه رو خارج کنیم. چون مشخص نیست که چرا حرکاتش کمه و ممکنه اونجا مشکلی داشته باشه, مثلا ممکنه بند ناف مشکل داشته باشه. تا اندازه ای نگران شدم, اما باید خودم رو کنترل می کردم و منطقی جلو می رفتم. چند سوالی از دکتر پرسیدیم و دیدیم بهترین کار اینه که به حرف دکتر اعتماد کنیم. دیگه دکتر نامه داد برای بیمارستان و گفت امشب برو کارهای بیمارستان رو انجام بده و فردا بستری شو برای زایمان.

از مطب که اومدیم بیرون هزار تا فکر توی ذهنم بود که حالا توی اون فرصت کم کدوم کارها رو باید انجام بدم. اول از همه زنگ زدم به دایی حمید و گفتم تولد میکاییل رو که قرار بود دو روز دیگه بگیریم کنسل کنه, چون قرار بود همون روز سفارش کیک تولد بده.دایی هم نگران شد و فکر می کرد همون موقع بستری میشم و می گفت کسی میتونه بیاد پیشت؟ که بهش گفتم فکر نمی کنم بستری بشم و امشب همدیگه رو توی خونه میبینیم.

بعد از اون زنگ زدم به بابا و خبر دادم بهش که تولدت فرداست. اون هم شوکه شده بود و نمی دونست چی بگه. بهش گفتم نمیخواد عجله کنی, اگر کار داری کارهات رو انجام بده و فردا حرکت کن. گفت یعنی نمیخوای من اونجا باشم. جواب دادم اگر به من باشه که دوست دارم همین الآن اینجا باشی اما میخوام اذیت نشی. گفت نه من کارهام رو می کنم و آخر شب راه میفتم. قرار بود مامان جون و بابا جون رو هم برای تولدت با خودش بیاره که با این شرایط نمیدونستم اونها کی میتونن بیان, که بابا امیر گفت کاری به اونها ندارم, در هر صورت من شب راه میفتم. گویا بعدش مامان جون باهاش تماس گرفته بود و وقتی متوجه شده بود که بابا داره میاد گفته بود من هم میام و از طرفی هم نگران شده بود که چه اتفاقی افتاده و با خود من تماس گرفت و خیالش راحت شد.

به خونه هم زنگ زدم کسی جواب نمیداد. می خواستم به مامان جون خبر بدم تا اگه کاری داره انجام بده و آماده بشه برای فردا. دیگه زنگ زدم به باباجون. او هم وقتی فهمید تولدت فرداست حسابی خوشحال شد چون دوست داشت زودتر تو رو ببینه. گفت که خونه هستم و برق نیست که تلفن رو جواب نمیدن و قرار شد خودش به مامان جون خبر بده.

برنامه خرید هم کنسل شد و با دایی رفتیم بیمارستان تا کارهای بستری رو انجام بدیم. توی بیمارستان نوبت گرفتیم و نشستیم تا صدامون کنن. همون موقع هم بارون شدیدی گرفته بود, چیزی که من عاشقشم. بارون همیشه بهم آرامش میده. توی سالن منتظر بودیم که شروع کردی به حرکت کردن. به دایی که گفتم اون هم دست گذاشت روی شکمم تا حرکتت رو حس کنه که چنان لگدی به دستش زدی و دایی هم شوکه شده بود, می گفت این حرکتش کمه. این نی نی تو همه ما رو گذاشته سر کار. البته خوشش هم اومده بود که تونسته حست کنه.

نوبتمون که شد رفتیم سراغ تشکیل پرونده و دایی هم امضاهای مربوط به بابا رو انجام میداد و لو ندادیم که بابایی نیستش. بعد از تشکیل پرونده باید آزمایش خون میدادم. بعد از اون هم رفتیم قسمت بستری و یه سری اطلاعات ازم می خواستن و یه سری هم توصیه برای آمادگی قبل از عمل انجام شد و قرار شد فردا صبح ساعت 6 برای عمل بیمارستان باشم. یه سری وسایل هم لیست دادن که برای فردا لازم بود و اونها رو هم خریدیم و برگشتیم خونه.

خونه که رسیدیم دیدیم هنوز برق نیست. به خاطر بارون برق قطع شده بود. ساعت 9 شب بود که رسیدیم خونه. تا وارد شدیم مامان جون با نگرانی گفت چی شده, چرا این جوری شده, این دکتره از خودش گفته و هیچ مسئله ای وجود نداره, دکتر برای خودش گفته, چرا به حرفش گوش دادی و ........... همین طور ادامه می داد و هرچی براش توضیح میدادم که چاره ای نیست و مجبوریم به حرف دکتر گوش بدیم تا خدای نکرده اتفاقی نیفته و ... راضی نمیشد. آخرش ناراحت شدم و گفتم من خودم حالا استرس دارم و نگرانم که فردا چی میشه, شما به جای اینکه من رو آروم کنین برعکس عمل می کنین. اگر به حرف دکتر گوش نکنم واتفاقی بیفته کی میخواد جواب بده. این ترفندم تاثیر کرد و مامان کوتاه اومد و شروع کرد به دلداری دادن به من. خلاصه توی بی برقی شام خوردیم و اول تماس گرفتم با بانک خون بند ناف تا فردا یک نفر رو برای گرفتن خون بند ناف بفرستن و خانمی که قرار شد بیاد با بیمارستان هماهنگ کرد و گفت که عملم فردا ساعت هفت و نیم صبحه. بعد هم اس ام اس دادم به مهمونایی که برای تولد میکاییل دعوت کرده بودیم و معذرت خواهی کردم و مهمونی رو کنسل کردم که همه هم بعد از فهمیدن ماجرا برامون آرزوی سلامتی و موفقیت کردن. بعد از اون تو تاریکی رفتم سراغ وسایل تا ساک تو رو ببندم و چیزی جا نمونه. البته قبلا وسایل رو آماده کرده بودم اما یه بار دیگه چکشون کردم تا چیزی جا نمونه. مامان جون هم اومد کمکم و مقداری هم صحبت کردیم و کمی آروم شدم. با بابا هم تماس گرفتم و گفت که داره میره دنبال مامان جون و با هم راه میفتن.

دیگه ساعت دوازده شب بود که برق اومد و رفتم دوش گرفتم و همه ساکها و مدارک رو هم برای فردا آماده کردم و رفتم سراغ آی پد تا از حسم توی اون موقع برات بنویسم اما متاسفانه اینترنت وصل نمیشد. حس عجیبی داشتم. اینکه فردا تو رو ازم جدا می کردن و با تو روبرو میشدم و میدیدمت برام جالب و در عین حال نگران کننده بود.

با فکر اینکه فردا چه اتفاقی میفته و مسائل به چه شکل پیش میره و احساساتی متناقض شامل خوشحالی و هیجان و نگرانی, به خواب رفتم.


شکرگزارى

چهل روز گذشت ....

چهل روز از روزى که از توى شکم مامان در اومدى و رفتى توى بغل مامان ....

عزیز دلم این مدت اتفاقات زیادى افتاده که باید یواش یواش برات تعریف کنم ....

فقط این رو بگم که با اومدنت رنگ و بویى تازه به زندگى من و بابا (حتى فکر مى کنم خونواده هامون) دادى.

این روزها تمام فکر و ذکر من و بابا تو و راحتى و آینده توئه. 

بعضى وقتا که فکرش رو مى کنم، باورم نمیشه که بچه دار شدم .... یعنى واقعا ما الآن یه خونواده سه نفره شدیم !!!!!؟ ... واقعا این من بودم که پارسال این موقع دنبال دوا و درمون براى داشتن یه نى نى ناز مثل تو بودم !!!!!!؟ ..... 

خدایااااااا شکرت ..... 

ممنونم براى این نعمتى که به ما دادى ....

خدایا خیلى ها در آرزوى داشتن بچه سالم هستن .... به کسایى که لیاقتشو دارن و به صلاحشون هست نظرى کن .....

خدایا کمک کن قدر این نعمتت رو بدونم و بتونم ازش به خوبى محافظت کنم .....