انتقال


روز بیست و دو آذر، روز بعد از عمل بود. صبح زود بیدار شدم و با امیر رفتیم صبحانه خوردیم. قرار بود بعدش امیر بره دنبال کارهاش و من هم برم بیمارستان ببینم جنین هام در چه وضعیتی هستن و آیا فردا انتقال انجام میشه. با هم رفتیم صبحانه خوردیم و برگشتیم توی اتاق که آماده بشیم بریم بیرون اما هر دومون هنوز خسته بودیم. خستگی دیروز هنوز به تنمون مونده بود. دوباره خوابیدیم تا ساعت 10. بعد هم من داروهام رو خوردم و با هم رفتیم بیمارستان. رفتیم قسمت جنین شناسی. یه خانمی هم همونجا دم در ایستاده بود و چهره نگرانی داشت. اون هم مراجع بود. وقتی دید ما می خوایم بریم داخل گفت باید دمپایی بپوشید. چون محیط اونجا خیلی حساس بود. به امیر گفتم تو برو داخل و سوال کن من همینجا ایستادم. تا امیر رفت طبق معمول که خانمها سریع با هم دوست میشن و ته و توی همه چیز رو در میارن، خانمه از وضعیت من خبردار شد و من هم متوجه شدم که اون بنده خدا تا حالا سه بار این عمل رو انجام داده و به نتیجه نرسیده و حالا با ناراحتی اومده بود اونجا ببینه چرا عمل هاش ناموفق هستن ... نمی دونستم واقعا چه جوری دلداریش بدم. همون موقع امیر اومد و من رو صدا زد که برم داخل. من هم دمپایی پوشیدم و داخل رفتم. یه خانمی از یه پنجره کوچیک سوالمون رو شنید و رفت وضعیت جنین ها رو ببینه. اومد و گفت وضعیتشون خیلی خوبه فردا می تونین بیاین برای انتقال. گفتم خوب یعنی چی. گفت الآن توی مرحله پی ان هستن و  تازه شروع کردن به تکثیر. این وضعیت خوبیه. اما تعداد جنین ها رو بهمون نگفت. خوشحال شدم. چون معلوم بود که کاملا از وضعیت جنین ها راضیه. بعد از اینکه خیالمون از اونها راحت شد رفتیم پذیرش و از این پرسیدم که آیا هزینه انتقال رو فردا جدا باید بپردازیم یا با هزینه های قبلی حساب شده که گفتن حساب شده، فقط فردا مقداری پول همراهتون باشه که اگر جنین فریزی داشتین بتونین هزینشو پرداخت کنین. بعد از اون از چند تا از ماماها در مورد سفر با هواپیما برای برگشت پرسیدم که گفتن مساله ای نیست. دیگه کارم توی بیمارستان تموم شد. امیر رفت به کارهاش برسه، من هم رفتم آژانس که بلیط برگشت بگیرم. برای جمعه شب یعنی دو روز بعد بلیط گرفتم و بعد هم آروم و آهسته برگشتم سمت هتل. توی راه داداشم زنگ زد و گفت بابا داره میاد خونه شما و پسر من هم همراهشه. شب قبل بابا زنگ زده و گفته بود شاید بیام. باهاش هماهنگ کرده بودم و گفته بودم که من تهران کلاس دارم و خونه نیستم. قرار شده بود تا من برگردم اونها برن خونه پدر شوهرم. حالا توی این فکر بودم که من بعد از انتقال باید تا می تونم استراحت کنم اما ... چه میشد کرد. بابا داشت میومد با پسر پنج ساله داداشم و این یعنی پذیرایی و کار، و  در نتیجه استراحت به حداقل میرسه. خوشحال بودم از اومدنشون. دلم براشون تنگ شده بود. ولی خوب نگران هم بودم. اما یه امید داشتم و اون هم مادر شوهرم بود. خدا زنده و سرحال نگه داره مادر شوهرمو که توی این مواقع مهمون داری، خیلی به دادم میرسه.

خلاصه رسیدم هتل و نشستم چندتا میوه خوردم برای تقویت گلوم و رفع سرما خوردگیم. بعد هم سرم به کتاب خوندن و جدول حل کردن گرم شد. ساعت یک هم که با هماهنگی که صبح کرده بودم برام ناهار آوردن. ناهارم رو خوردم و خوابیدم. ساعت چهار بود که بیدار شدم و دیدم هنوز امیر یرنگشته باهاش تماس گرفتم گفت هنوز کار دارم. دلم می خواست توی این روزها همه فکر و ذکرش من باشم و مدام کنارم باشه و به من برسه، اما می دونم که توقع بی جایی بود. اون هم برنامه های خودش رو داشت، گرچه برای من هم کم نمیذاشت. حدود ساعت پنج و نیم بود که تماس گرفت گفت آماده شو دارم میام بریم بیرون. گفتم نه دیگه دیره. اما فکرشو کردم دیدم اگر بخوام تا آخر شب توی هتل بمونم، مدام فکرای بیهوده میاد توی سرم. به امیر زنگ زدم و گفتم وسط راه پیاده بشه ( داشت با مترو میومد ) تا من هم خودم رو بهش برسونم و با هم بریم یه دوری بزنیم. بماند که با چه دردسری توی راه همدیگرو پیدا کردیم. یک ساعتی دور زدیم و برگشتیم نزدیک هتل یه پیتزا خوردیم و رفتیم هتل. وسایل رو جمع و جور کردم و دوش گرفتم و آماده شدم برای انتقال فردا. و شب هم زودتر خوابیدم که صبح بتونم به موقع بیدار بشم.

روز بعد یعنی بیست و سه آذر صبح ساعت شش و ربع بیدار شدم و با امیر رفتیم یه صبحانه سبک خوردم و ساعت هفت هم رفتم بیمارستان. به امیر گفتن توی سالن منتظر باشه که اگر کاری پیش اومد صداش کنن. به من هم گفتن برو تخت شماره هفده، لباستو عوض کن و بخواب. اول رفتم اتاق رو پیدا کردم. یه اتاق پنج نفره که به زور کرده بودنش هفت نفره. پنج تا تخت معمولی توش بود و دو تا برانکارد. که برانکاردها رو هم تخت حساب کرده بودن و شماره داشتن. مثل صف شیر و تره بار و ... که هرکس زودتر برسه چیز بهتری گیرش میاد، اونجا هم مریض هایی که زودتر اومده بودن روی تخت ها خوابیده بودن، من و یه نفر دیگه که دیرتر رسیدیم سهممون شد برانکارد. کمد هم نداشتیم که به پرستار گفتم پس ما وسایلمون رو کجا بذاریم، گفت با اونایی که کمد دارن شریک بشین!!!!!!! آخر رسیدگی بود. لباسهام رو عوض کردم و وسایلم رو گذاشتم توی کمد یکی دیگه از مریض ها. خلاصه نشستم روی تخت و پرستار اومد و تزریق های لازم رو انجام داد. دو تا از مریض ها که کلا خواب بودن اما ما پنج تا شروع کردیم به حرف زدن و هرچی اطلاعات داشتیم با هم رد و بدل می کردیم. همه اونها سه روز پیش عمل پانکچر داشتن و برای دیروز جنینشون آماده نشده بوده برای انتقال، با این شرایط انگار جنین های من خیلی زرنگ بودن و به موقع آماده شده بودن. یه خانمی بود که تا حالا توی مراکز مختلف عمل های مختلف رو انجام داده بود و بنده خدا هنوز نتیجه نگرفته بود. یه بار هم که گرفته بود بارداریش خارج از رحمی بود. اما ماشالا عجب روحیه ای داشت. از اولش گفت و خندید و حرف زد تا آخر. همه با هم حرف میزدیم از وضعیت همدیگه پرسیدیم که دفعه چندم عمله و چند ساله ازدواج کردین و چه درمان هایی تا حالا انجام دادین و .... خلاصه تا ساعت ده و نیم که یکی یکی صدامون زدن که بریم برای انتقال، داشتیم حرف میزدیم. یه جورایی همگی داشتیم سعی می کردیم استرسمون رو کم کنیم و آروم باشیم. چون همه دکترا سفارش کرده بودن که آرامش خیلی توی نتیجه عمل موثره. ساعت ده و نیم بود که من رو صدا زدن و با پرستارم رفتم بخش جنین شناسی. اونجا باید جنین ها رو بهم نشون میدادن و اگر تعدادشون زیاد بود برای فریزی ها هم تصمیم می گرفتم. دل توی دلم نبود. احساس می کردم دارم میرم جزیی از وجودم رو ببینم. خوشحال بودم. جنین ها رو گذاشتن زیر میکروسکوپ تا از توی مانیتور ببینمشون. عزیزم، اون موقع واقعا بهشون احساس پیدا کردم. هشت تا جنین داشتم. دلم می خواست همین طور بشینم نگاهشون کنم، گرچه تنها چیزی که معلوم بود چند تا سلول در حال تکثیر بود. اما جزیی از وجود من بودن و برای تشکیلشون چه دردسرهایی رو که تحمل نکرده بودم. اگر پرستارا توی اتاق نبودن، با جنین هام حرف می زدم. تا دیدمشون پرستار برشون داشت و گذاشتشون توی دستگاه تا آسیب نبینن. از پرستاره پرسیدم وضعیتشون خوبه؟ اون هم با خوشرویی جواب داد: عالیه. چقدر اخلاق خوب پرستارها روی آدم تاثیر مثبت داره، کاش همشون اینطوری بودن. بعد از دیدن جنین ها یه فرم بهم دادن برای فریز جنین هایی که نمی خواستن انتقال بدن. به خاطر شرایط خاص اتاق جنین شناسی اونجا تاریک بود تا نور به جنین ها آسیبی نرسونه. اما با وجود تاریکی به پرستار گفتم من اول باید فرم رو بخونم و بعد امضا کنم. توی فرم در مورد شرایط فریز و نگهداری جنین و اینکه هر چند مدت یک بار باید این قرارداد تمدید بشه تا اونها جنین رو نگه دارن و ... نوشته شده بود. امضاش کردم و رفتم بخش ریکاوری موندم تا صدام کنن. اون خانم با روحیه هم پیشم بود و به همه چیز به دید طنز نگاه می کرد، آدم کنارش احساس خوبی داشت. امیدوارم اون هم به هدفش رسیده باشه و خدا آرزوش رو برآورده کرده باشه. بیست دقیقه توی ریکاوری بودیم بعدش رفتیم توی اتاق انتقال و خوابیدم روی تخت. بعد از حدود ده دقیقه یه خانم دکتر که نمی شناختمش اومد و شروع کرد به آماده کردن من. البته از نظر جسمی نه از نظر روحی. اونجا اصلا کاری به روحیه مریض ندارن. خلاصه بعد از اینکه آماده شدم یه آقای دکتر اومد با اون سرنگ های مخصوص انتقال که خیلی بلند هم هستن ( و باز من اسمشو بلد نیستم ). جنین ها داخل اون بودن. انتقال رو انجام داد. کمی درد داشت چون با فشار جنین ها رو می فرستن داخل. بعد دیگه بهم گفتن پاهاتو اصلا پایین نیار و به هیچ وجه تکون نخور. دکتر ها و پرستارها همه از اتاق رفتن بیرون. اونجا دیگه چشمامو بستم و شروع کردم به حرف زدن با جنین ها و بدن خودم ( البته توی دلم حرف میزدما ). کلی قربون صدقه جنین ها رفتم و کلی هم سفارش جنین ها رو به بدنم کردم که مواظبشون باشه. خیلی وقت ها که به بدنم مثل یه موجود فهیم نگاه می کنم و باهاش حرف می زنم به طرز عجیبی به حرفام گوش میده و باهام همکاری میکنه ( مرسی بدن عزیزم ). بعد از حدود ربع ساعت یکی از مستخدم ها که مسئول انتقال بیمارها بود اومد سراغم که منو ببره ریکاوری. ازش در مورد تعداد جنین های انتقالی پرسیدم که خبر نداشت اما یکی از پرستارهای بخش جنین شناسی رو صدا زد و اون هم اومد و گفت چهار تا جنین برات انتقال دادن و چهارتا هم فریز شدن.

بعد از اینکه نیم ساعت هم توی ریکاوری بودم من رو بردن توی اتاق بخش پیش بقیه. از آسانسور که داشتن برانکارد رو بیرون می بردن امیر منتظرم بود و به نظر میومد که خیلی هم خوشحاله. من هم از خوشحالی او احساس آرامش می کنم. دیگه همونجا موبایلم رو بهم داد و پرستارا من رو بردن توی اتاق. به آرامی تمام از روی برانکارد رفتم سر جای خودم، بدون اینکه از حالت خوابیده در بیام. مستخدمی که همراهم بود خیلی حواسش بود که زیاد تکون نخورم. بعد هم که سر جای خودم قرار گرفتم بالشم رو گذاشت زیر باسنم و گفت استراحت کن و اصلا تکون نخور. خیلی مواظبم بود. به بقیه هم که توی اتاق بودن گفت این خانوم خیلی دردسر کشید برای عمل. گویا روز عمل در جریان دیر رسیدنم و بقیه ماجراها بوده. مستخدم و پرستارها که رفتن بیرون همون طور خوابیده شروع کردیم به حرف زدن با همدیگه که ببینیم هرکس چند تا جنین داشته و چند تا انتقال داده و آیا فریزی هم داشته. حرف های بقیه رو که شنیدم دیدم واقعا وضعیت من خیلی خوب بوده. یه نفر فقط سه تا جنین داشت و همه رو هم انتقال داده بود، اون یکی هفت تا داشت و یکیش هم خوب نبود و از بین شش تای باقیمانده چهار تا از بهترین ها رو انتخاب کرده بودن و انتقال داده بودن در نتیجه فریزی نداشت و بقیه هم تقریبا توی همین مایه ها بودن. الآن درست یادم نمیاد ولی تا اونجایی که یادمه فقط یک نفر وضعیتش بهتر از من بود. کار خدا رو واقعا می بینی. اون اول که شروع کردم چون تخمدان ها جواب نمیدادن احتمال این وجود داشت که حتی سیکل متوقف بشه. اما متوقف که نشد هیچ، جواب خوبی هم گرفتم .... خدایا ازت ممنونم ....

بعد از حرف زدن گرسنمون شده بود. برامون سوپ هم آورده بودن و گذاشته بودن بالای سرمون روی میز. اما ما که نمی تونستیم بلند بشیم. با هر زحمتی بود یواش یواش همون طور خوابیده قاشق قاشق سوپ رو می ریختم توی دهنم، البته موهام هم بی نصیب نموندن. یه دونه بیسکوییت هم برام گذاشته بودن که خوردمش اما هنوز گرسنه بودم. منتظر بودم که پرستار بیاد و بهش بگم یه دونه بیسکوییت دیگه برام بیاره که خوابم برد. 

بعد از یک ساعت بیدار شدم. همون موقع پرستار اومد و به چند تا از مریض ها گفت که میتونن دیگه بلند بشن و مرخص هستن اما به من گفت تا ساعت دو و نیم نباید تکون بخوری. خانم ها یواش یواش آماده شدن و همگی برای هم آرزوی موفقیت کردیم و یکی یکی رفتن. بهشون گفتم من میدونم بچه های ما بچه های خوبی هستن و الآن جاشون رو پیدا کردن و همونجا قرار گرفتن.

از ساعت دو بود دیگه کمرم به خاطر یک حالت موندن درد گرفته بود اما نمیشد تغییر حالت بدم. ساعت دو و نیم که شد آروم از جام بلند شدم و لباسهام رو عوض کردم و با امیر تاکسی گرفتیم و برگشتیم هتل. مدام هم به راننده تاکسی تاکید می کردیم که آروم بره و دست اندازها رو آروم رد کنه. توی هتل هم امیر برام غذا گرفته بود و آماده گذاشته بود. غذا رو روی تخت خوردم و نیم ساعتی استراحت کردم. ساعت چهار باید اتاق رو تحویل میدادیم و می رفتیم خونه داداشم. داداشم و خانمش از هیچ چی اطلاع نداشتن، یعنی هیچ کس از هیچ چی اطلاع نداشت و تا الآن هم کسی اصلا در جریان مشکل ما و مراحل درمانمون قرار نگرفته .... داشتم می گفتم، چون داداشم و خانمش بی خبر از ماجرا بودن و ما هم قصد نداشتیم باخبرشون کنیم باید یه دلیل دیگه برای بی حالی من پیدا می کردیم و قرار شد بگیم امروز توی پله ها پای من پیچ خورده. ساعت چهار بود که اتاق رو تحویل دادیم و رفتیم اونجا. تا فردا شب که پرواز داشتیم اونجا بودیم و توی این مدت من به بهونه پام سعی می کردم بیشتر استراحت کنم. البته فردا صبحش پیشنهاد دادن که بریم پارک همون نزدیکی و نمی شد دیگه خیلی نه آورد. برای همین یک ساعتی رفتیم بیرون البته با عذاب وجدان من. شب هم که دیگه پرواز داشتیم و برگشتیم خونه.

بعضی از دکترا گفته بودن سه روز اول بعد از انتقال رو بهتره در حد مطلق استراحت داشته باشی، یکی دیگه می گفت یه روز کافیه، بعدی نظرش روی یک هفته بود، اما من به هیچ کدوم از نظریه ها نتونستم عمل کنم و همون روز اول که مهمونی رفتم و سه طبقه از پله بالا رفتم، بعدش پرواز با هواپیما رو داشتم و بعددددش هفته اول که هم مهمون داشتم و هم کلاس های جبرانی گذاشته بودم برای غیبت هایی که داشتم چون هفته آخر ترم بود و فرصت دیگه ای برای جبران نداشتم. اما چیزی که این مدت انجام دادم این بود که فقط به کارهایی می رسیدم که واقعا لازم بودن. مثلا چند بار از بیرون غذا گرفتم، خیلی برای انجام کارها به نحو احسن به خودم فشار نمیاوردم. خوبی که این همه کار داشت این بود که فرصت نداشتم خیلی به موضوع جنین ها فکر کنم در نتیجه استرس کمتری داشتم و این تنها سفارشی بود که تمام دکتر ها کردن، همه می گفتن نباید استرس داشته باشین. اما خودم هم می دونستم که کارم این هفته خیلی زیاد بوده و به امیر هم گفتم اگر این دفعه موفقیت آمیز باشه این یعنی اینکه بچه ما خیلی بچه قوی و محکمیه ( مامان قربونش بره ).

و همون طور که توی پست های قبلی نوشتم عملم نتیجه داد ....



خدایا شکرت بابت اینکه ناامیدم نکردی و به آرزوم رسیدم.

خدایا خودت کمک کن که این کوچولوی ما بتونه به خوبی رشد کنه و سر موقع در عین سلامتی و زیبایی و فهمیدگی به دنیا بیاد.

خدایا خودت هوای من و امیر و بچمون رو داشته باش.

حالا که فکرشو می کنم می بینم من خیلی برای رسیدن به این مرحله تلاش کردم و برای ادامش هم تلاش خواهم کرد. خدایا خودت هوامو داشته باش.

ممنونم خداجون ...........

اولین عکس

مامان جون دیروز اولین عکس  تو رو دیدم. عکس واضحى نبود چون تو الآن تازه پنج هفته و چهار روزه هستى و اندازت ده میلیمتره. نخودى مامان، عزیزم، دیروز که داشتم سونو میشدم اینقدر از دکتر در موردت سؤال پرسیدم که بنده خدا دیگه نمیتونست جواب بده و گفت الآن هیچ چى معلوم نیست، باید صبر کنى کمى بزرگتر بشه. دکتر براى دو هفته دیگه برام سونوى مجدد تجویز کرده.ممکنه اون موقع بتونم صداى قلب کوچولوتو بشنوم گلم. 

عزیز دلم اگر بدونى دایى هات وقتى شنیدن تو توى راه هستى و به زودى به جمع ما ملحق میشى، چقدر خوشحال شدن. بابا بزرگ ها هم که حسابى ذوق و شوق دارن و مدام به من توصیه مى کنن که مواظب خودم و تو باشم. تا الآن چند نفر هم متقاضى انتخاب اسم شدن. به همشون ماموریت داده شده که بهترین اسم رو انتخاب کنن.

خلاصه ناز دلم تا همین الآن دل همه رو بردى. مواظب خودت باش. حواست به من و بابا هم باشه. مى بوسمت. 

عمل

تا اونجا گفتم که شنبه شب با هواپیما برگشتم. روز بعد صبح زود رفتم دانشگاه و قبل از اینکه کلاس شروع بشه رفتم کارگزینی و درخواست دادم برای مهمانسرا و بعد هم امضاشو گرفتم و دادم دبیرخونه تایپش کنن. فکر کنم اون روز اولین مراجعشون بودم یه پچ پچ هایی هم ازشون شنیدم. اما مهم نبود نمی خواستم مثل دفعه قبل بشه و یک ساعت معطل گرفتن نامه بشم. بعد از کلاس اولم رفتم نامه رو گرفتم و امضاهاش انجام شد و شماره شد و فکسش کردم تهران و بعد تماس گرفتم باهاشون و گفتم فردا شب دیر موقع میرسم. که گفتن ما بیست و چهار ساعته در خدمتیم.

روز دوشنبه صبح که سرکار بودم. عصر هم ساک و وسایلم رو جمع کردم و دوش گرفتم. امیر که رفت دوش بگیره، تلویزیون روشن بود و یه آهنگ آروم داشت پخش می کرد. با شنیدن اون حسابی سر دلم باز شد و زدم زیر گریه. دیگه واقعا بهم توی این مدت فشار اومده بود. هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی. به این هم داشتم فکر می کردم که فردا باید بیهوش بشم و عملم کنن، شاید دیگه به هوش نیام. می دونستم افکارم پایه و اساسی ندارن اما واقعا دیگه آخرین توانمو داشتم به کار می بردم برای ادامه دادن.پنج دقیقه ای جلوی تلویزیون نشستم و گریه کردم تا کمی سبک شدم. خوب شد امیر حمام بود وگرنه جلوی اون راحت نبودم و اون رو هم معذب می کردم.

ساعت یازده بود که تاکسی گرفتیم و رفتیم فرودگاه. وقتی رسیدیم دیدم هنوز شروع به دادن کارت پرواز نکردن. نگران شدم به امیر گفتم نکنه پرواز کنسل بشه. امیر هم رفت پرسید گفته بودن نه باید صبر کنیم هواپیما از تهران که پرواز کرد ما اینجا شروع به دادن کارت پرواز می کنیم. خوب ما هم نشستیم توی سالن و منتظر بودیم. نگران بودم که اگر پرواز کنسل بشه چه کار کنیم. برای اینکه خیلی منفی بافی نکنم کتاب جدول سودوکو رو درآوردم و شروع کردم به حل کردن. البته چه حل کردنی، دو سه تاشو خراب کردم.

نیم ساعتی گذشت و خوشبختانه شروع به دادن کارت پرواز کردن. خیالم راحت شد. نیم ساعت بعد هم چک شدیم و رفتیم توی سالن بعدی. گفتم خوب خدا رو شکر به خیر گذشت. اما ........

اونجا هم یک ساعت معطل شدیم و داشتم کم کم شک می کردم به شرایط. بارون هم میومد شدید. واقعا داشتم عصبی میشدم که یه دفعه در کمال ناباوری شنیدم که بلندگو اعلام کرد به دلیل بدی آب و هوا پرواز کنسل شد ... اصلا نمی تونم شرایط اون لحظه خودم رو توصیف کنم. حالا باید چه کار می کردم. من شب قبلش آمپول زده بودم برای آزاد شدن تخمک ها و تخمک ها سی و شش ساعت بعد آزاد میشدن، یعنی ساعت ده صبح فردا. ساعت هفت صبح هم باید توی بیمارستان بستری میشدم که آماده بشم برای عمل. خدای من یعنی چی؟ این چه شرایطیه که به وجود اومده. تا چمدون رو گرفتیم شد ساعت یک شب. من و امیر هم خیلی خسته بودیم. هیچ کدوم توان رانندگی نداشتیم. از طرفی تا بریم خونه و یه چایی برداریم و ماشین رو از پارکینگ در بیاریم و راه بیفتیم میشه ساعت دو شب. حالا تا تهران چند ساعت راه هست؟ هشت ساعت. از  همه مهمتر هوا بارونیه شدید با این هوا و مسیری که ما خیلی آشنا نیستیم و خستگی دو تامون باید روی ده ساعت حساب می کردیم برای رسیدن به تهران ....

ای بابا ... الآن هم که دارم اینارو می نویسم کمی استرس گرفتم. حالا ببینید اون شب چه حالی داشتم. با ناامیدی و گیجی تمام از فرودگاه اومدیم بیرون که دیدیم یه راننده ایستاده و میگه تهران سواری. امیر از من پرسید بریم باهاش تا من اومدم فکر کنم راننده گفت دو نفر مسافر دارم اگر شما هم بیاید همین الآن راه میفتیم. امیر رفت از قسمت تاکسیرانی سوال کنه و برگرده اون راننده هم دو تا مسافر گیرش اومد و رفت، بقیه ماشین ها هم نمی رفتن تهران.قشنگ توی هوا معلق بودم و هیچ کاری از دستم برنمیومد. کاملا گیج شده بودم نه راه پس داشتم نه راه پیش. همون موقع یه آقایی از مسافرا دید ما هنوز ایستادیم و برنگشتیم خونه گفت اگر موافقید ما هم یه ماشین بگیریم راه بیفتیم سمت تهران. احتیاجی به نفر چهارم هم نیست کرایه رو بین سه نفرمون تقسیم می کنیم شما هم عقب راحت باشید. امیر گفت باشه به مسئول اونجا گفتن و اون هم زنگ زد به یکی از راننده هاش که آیا با این شرایط میری تهران اون هم قبول کرد و گفت باشن الآن میام. تا اون بیاد امیر مدام ازم می پرسید نمیشه بندازیمش عقب؟ نمیشه فردا صبح زنگ بزنیم بیمارستان و بگیم روز بعد میایم؟ به نظرت اصلا صلاحه که توى این شرایط آب و هوایى راه بیفتیم؟ .... یعنى دیگه سؤالاى اون کلافم کرده بود. گفتم این که بخوایم از کسى اجازه بگیریم، امکان نداره چون همه چیز وابسته به شرایط بدنى منه و از دست هیچ کس کارى برنمیاد، چون من آمپول رو هم زدم و فردا تخمکها آزاد میشن، نه دست من و تو هست نه دست هیچ کس دیگه. حالا همه این حرفارو با بغض و اشک میگفتم. گفت خوب پس بذاریمش براى ماه دیگه؟ یعنى اگر توى خیابون نبودیم بعید نبود داد بزنم. گفتم آخه عزیز من ماه دیگه میدونى یعنى چى، یعنى اینکه تمام این رفت و آمدها و آمپول زدن هاى این مدت من هیچ. انگار نتیجه همه اون زحمتارو بریزیم سطل آشغال .... ولى واقعا نمیدونستم توى اون شرایط چى به صلاحمونه. به امیر هم همینو گفتم تا خودش تصمیم بگیره. کمى فکر کرد و بعد دید واقعا شرایط روحى من مناسب نیست گفت باشه میریم، اینطورى بهتره. مطمئنم اگر اون شب برگشته بودم خونه ، حداقل تا چند ماه بعد پیگیر ادامه درمان نمیشدم.

خلاصه تا ماشین برسه، که کمی هم دیر کرد، رفته بود بنزین بزنه، اعصاب من قشنگ خورد و خاک شیر بود. مدام هم به مسئول اونجا غر می زدیم که پس چرا ماشین نیومد. بارون هم داشت می بارید. در فرودگاه رو هم بسته بودن و ما زیر بارون ایستاده بودیم. امیر هم دیگه آروم بود و سعی می کرد من رو آروم کنه. من هم توی این فکر بودم که فردا اگر دیر برسیم یعنی ... هیچ ....

بالاخره ماشین رسید. خوشبختانه رانندش جوون بود و سر حال. امی بهش گفت میتونی هفت ساعته برسونیمون تهران. اون هم جواب داد اگر شرایط جاده مناسب باشه شش ساعته میرسونمتون. خلاصه قیمت رو با هم رد کردن و سوار شدیم. از درون داشتم سعی می کردم خودم رو آروم کنم. راستش نگران خودم بودم. با اون فشار روحی که داشتم تحمل می کردم میترسیدم بلایی سر قلبم بیاد. چند تا نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم توی این موضوع هیچکس مقصر نیست. شرایط جوی یه دفعه خراب شده وگرنه تا ظهر هم هوا خوب بود. تنها کاری که حالا از دستم برمیاد اینه که ادامه بدم شاید تونستم خودم رو به موقع به بیمارستان برسونم. حالا وسط دلداری دادن به خودم یه هو به ذهنم می رسید که نکنه دارم کار اشتباهی می کنم و با این شرایط افتضاح هوا و جاده دارم جون خودم و امیر رو به خطر میندازم ، حتی توی فکر راننده هم بودم با خودم میگفتم گناه داره هنوز جوونه .... توی این فکرا بودم که حرکت کردیم. ساعت دیگه شده بود 2 .

باورتون نمیشه من تا حالا آب و هوای این شکلی ندیده بودم. مثل اینکه شلنگ آب رو باز کردن روی ماشین. برف پاک کن کفاف نمیداد و این به کنار چنان رعد و برقی هم می زد که تمام آسمون روشن میشد و میتونستی اطراف رو به راحتی ببینی. توی افکار خودم بودم که امیر آروم دستم و گرفت نگاش که کردم یه لبخند هم زد. این آبی بود روی آتیش، خیلی آرومترم کرد. چند دقیقه بعد هم کتش رو انداخت روی پاهام که سردم نشه. بعضی کارها در ظاهر کارهای مهمی نیستن اما مهم زمانیه که انجام میشن، چنان با ارزششون میکنه که تا مدتها توی ذهن آدم میمونه. باز هم آرومتر شدم. راننده برای اینکه خوابش نبره یه سی دی گذاشت از هایده و شکیلا و این دیگه آخرش بود. با آهنگای اینا خیلی خاطره داشتم کمی من رو از شرایطی که توش بودیم دور می کرد. فکر کنم یک ساعتی خوابم برد. ساعت چهار بود که ماشین نگه داشت و راننده چایی خورد و ما هم رفتیم دستشویی. بعد از اون دیگه اصلا خوابم نبرد. اون آقایی که همراهمون بود و جلو نشسته بود همش حواسش به راننده بود. باهاش حرف میزد، بهش کلوچه میداد، حتی براش سیگار روشن میکرد و همه اینها برای این بود که راننده خوابش نبره. واقعا فکر می کنم کار خدا بود که اون همراهمون بود. هم حواسش به راننده بود و هم اینکه آدم خیلی آرومی بود و خل ی هم کم خوابید و حواسش به همه چیز بود. مثل بابای ما می موند البته نه از نظر سن بلکه از نظر رفتار. امیر هم کمی خوابید.

ساعت هفت صبح شد یعنی زمانی که باید میرفتم بیمارستان، حالا کجاییم " اراک". زنگ زدم بیمارستان و گفتم نتونستم خودم رو برسونم. پرسید ساعت چند آمپول آخرتو زدی که گفتم ده، گفت پس سعی کن تا ساعت ده خودتو برسونی. گفتم اگر نشد چی گفت تو سعی کن بیای. گفتم باشه من سعی خودمو می کنم. این مکالمه باعث شد تا اندازه ای خیالم راحت بشه، چون فکر می کردم اگر ساعت هفت نرسم دیگه قبولم نمی کنن. خدا رو شکر کردم و از راننده پرسیدم چقدر مونده تا تهران، گفت اگر جاده خوب بود دو ساعت و نیم تا سه ساعت، اما می بینید که جاده خوب نیست. راست می گفت جاده لغزنده بود البته از شب قبل خیلی بهتر شده بود. حدس زدم که تقریبا ساعت 11 برسیم بیمارستان. دیگه توکل به خدا.

ساعت نه بود که از بیمارستان تماس گرفتن که چرا نیومدی، گفتم که توی راه هستم. دوباره ساعت ده هم تماس گرفتن و گفتم نزدیک هستم به تهران. وقتی فهمید از سمت قم دارم میام گفت بهتره اگر با ماشین خودتون هستید ماشین رو آزادی پارک کنید و با مترو بیاید که توی ترافیک معطل نشید. تاکسی هم قرار بود ما رو تا آزادی ببره. خلاصه دم مترو پیاده شدیم و از اون به بعد تا برسیم به بیمارستان فقط دویدیم. ساعت از یازده گذشته بود که رسیدیم.سزیع رفتیم بخش بستری. توی مسیر ساعت و طلاهام رو هم درآوردم و به امیر هم در مورد کیف و چمدون سفارش های لازم رو کردم. تا خودم رو معرفی کردم شناختن چون منتظرم بودن. تنها بیماری که پروندش اونجا بود و دیر کرده بود من بودم. خلاصه پرستار امیر رو فرستاد برای دادن نمونه و به من هم گفت سریع برم و آماده بشم. رفتم توی اتاق و پرستار هم داشت سریع هماهنگ میکرد که بیان آمپول های من رو بزنن و بفرستنم اتاق عمل. فقط داشتم دعا می کردم که دیر نشده باشه. چون اگر تخمک ها آزاد میشدن دیگه از کاری نمیشد کرد و همه تلاش هام به باد فنا می رفت. سریع لباس هام رو عوض کردم و دستشویی رفتم و دراز کشیدم روی تخت. پرستارا اومدن و آمپولم رو زدن و فشارم رو گرفتن و آنژیوکت رو هم با چن بار تلاش ( رگم رو پیدا نمی کردن که بعد فهمیدم به خاطر استرس و دویدن بوده) وصل کردن به دستم و اورژانسی فرستادنم ریکاوری که برم اتاق عمل. اونجا باید منتظر میموندم تا نفر قبلی رو از اتاق عمل بیارن بعد من می رفتم.نیم ساعتی اونجا بودم و مریض هایی که قبلا از اتاق عمل آورده بودن هم اونجا بودن اما در حالت بیهوش. پرستارها منتظر بودن که اونها به هوش بیان و بفرستنشون بخش. با دیدن اونها تا اندازه ای ترسیدم، گفتم یعنی من هم که از اتاق عمل بیارن به این شکلم و هیچ چیزی رو متوجه نمیشم ... اما به خودم دلداری میدادم که نه مشکلی نیست اینا عملشون سخت بوده عمل من ساده هست.  در حال دلداری دادن به خودم بودم که پرستار اومد صدام کرد و منو برد اتاق عمل. اونجا روی تخت خوابیدم و ازم پرسیدن آمپولتو ساعت چند زدی و ادامه ماجرا که پس چرا اینقدر دیر اومدی ... براشون توضیح دادم. آخرش گفتم امیدوارم که دیر نشده باشه، یکی از پرستارها خیلی مهربون بود گفت نه اصلا نگران نباش. بعد از چند دقیقه دکتر اومد داخل و دیگه پرستار هم بلند شد که من رو بیهوش کنه. آمپولم رو که زد احساس کردم صورتم داره گرم میشه و دیگه چیزی متوجه نشدم ............

وقتی به هوش اومدم دیدم توی ریکاوری هستم و دستگاه کنترل ضربان قلب ( اسمشو بلد نیستم) بهم وصله. چند دقیقه بعد دیدم یکی از پرستارهایی که توی اتاق عمل هم بود اومد بالای سرم. ازش پرسیدم چی شد؟ دیر نشده بود؟ تونستن تخمک ها رو خارج کنن؟ جواب داد آره عملت خیلی خوب بود. اصلا نگران نباش. خیلی خوشحال شدم و احساس آرامش کردم. خدایا شکرت، ممنون که این همه دردسری که از دیشب کشیدیم بی نتیجه نبود.

نیم ساعت بعد بردنم توی بخش. حسابی گرسنه شده بودم اما بهم اجازه غذا خوردن ندادن گفتن باید کمی صبر کنی بعد هم با آب میوه شروع کنی اگر حالت تهوع نداشتی می تونی سوپ بخوری. از ساعت ده شب قبل چیزی نخورده بودم حتی آب ( سفارش بیمارستان بود). یک ساعتی بعد بالاخره موفق شدم مقداری غذا بخورم. یکی از پرستارها هم اومد و گفت شوهرت بیرونه میگه اگر کاری نداری من یک ساعت برم بیرون، که گفتم باشه من کاری ندارم. دکتر هم اومد و من رو دید. حالا توی فکر این بودم که آیا انتقال هم انجام میشه یا میمونه برای چند ماه دیگه، همونطوری که یکی از دکترا گفته بود برای بعد از عمل رحم و در آوردن فیبروم. به پرستارم گفتم که موضوع به این شکله و دکتر گفته ممکنه انتقال به این زودی انجام نشه. اون هم از دکتی که امروز توی اتاق عمل بود پرسیده بود ( توی اون بیمارستان دکترها به صورت گروهی کار میکنن و هر مریض یه دکتر خاص نداره ) اون هم گفته بود من مشکلی ندیدم و باید منتظر نظر جنین شناس باشیم. بعد هم یه دکتر دیگه اومد بهم سر زد و گفت ساعت چهار مرخص میشی. در مورد سرماخوردگی و سرفه های شدیدی که داشتم ازش پرسیدم که گفت می تونی شربت دیفن هیدرامین و کپسول آموکسی سیلین و قرص آنتی هیستامین  مصرف کنی ( که بعد فهمیدم آنتی هیستامین خوب نیست‌).

بعد از اون موبایلمو از توی وسایل پیدا کردم و به امیر اس ام اس دادم که ساعت چهار میتونی بیای دنبالم. اون هم خوشحال شد و توی پیامش کلی قربون صدقم رفت و گفت بالاخره موفق شدی تو یه قهرمان هستی و ... دیگه بعد از اون از شدت خستگی و تاثیر داروی بیهوشی یک ساعتی خوابیدم.

ساعت چهار بیدار شدم و مقداری تلویزیون دیدم ( برنامه کودک ) بعدش یه پرستار اومد و امپولم رو زد و بعدش چون بیمار دیگه ای توی اتاق نبود ( یه نفر بود که اون هم زودتر مرخص شد ) امیر رو صدا کرد و توضیحات لازم رو به هردومون داد. پرستار خوش اخلاقی بود. بعد هم گفت فردا ساعت یازده به بعد با بخش جنین شناسی تماس بگیرین تا وضعیت جنین ها مشخص بشه و اگر وضعیت خوب بود، روز پنج شنبه عمل انتقال انجام میشه. خیلی احساس راحتی و آرامش داشتم. خوشحال بودم که زحماتی که تا الآن کشیدم بی نتیجه نبوده. از چهره امیر هم می شد تشخیص داد که خیلی راضیه. بعد از توضیحات پرستار، لباسهام رو عوض کردم و از بیمارستان اومدیم بیرون. امیر رفته بود یه عالمه شلغم و میوه خریده بود. داروهام رو هم از داروخونه گرفت و آروم آروم راه افتادیم سمت هتل. چون نزدیک بود ترجیح دادم پیاده برم. ده دقیقه بعد هتل بودیم. تا من بیمارستان بودم امیر رفته بود هتل و اتاق رو تحویل گرفته بود به همین خاطر دیگه معطل نشدیم و مستقیم رفتیم به اتاق. تا شب امیر کلی شلغم پخت و یه عالمه هم میوه به خوردم داد. بعد هم سفارش دادیم از بیرون غذا آوردن. غذا رو که داشتیم میخوردیم چشمم به قبض غذا افتاد. دیدم زیر قبض یه شعر نوشته که گویا فال بود. خوندمش. شعری از حافظ بود، یه شعر خیلی خوب و معنیش این بود که به اون چیزی که می خواین میرسین. خیلی برام جالب بود. به امیر هم گفتم اون هم خوشحال شد، می گفت ازت خوشم میاد که به ریزه کاریها هم دقت میکنی و این چیزها رو می بینی.

خلاصه اون شب با آرامش گذشت و آخر شب شلغم و داروهام رو خوردم و خوابیدیم، خوابی که باید تلافی بی خوابی و استرس های شب قبلش ازش درمیومد. و واقعا اون خواب چسبید.



این پست خیلی طولانی شد. ادامه ماجرا و داستان انتقال رو بعدا می نویسم ........






بی بی

دیروز یه خبر بد بهم رسید مامان بزرگم که ما بهش میگفتیم بی بی به رحمت خدا رفت ........

دو روز قبل این اتفاق افتاده بود و داداشام به امیر گفته بودن. اما امیر به خاطر شرایطم به من نگفت.

دیروز فهمیدم و یه دفعه شوکه شدم. اصلا انتظارشو نداشتم. زن عموم زنگ زد بهم که مکان و زمان مراسمش رو بدونه، خبر نداشت که همه می دونن غیر از من. پشت تلفن یه دفعه شوکه شدم، تن صدام اومد پایین طوری که خودم هم صدای خودم رو درست نمی شنیدم. به امیر زنگ زدم و ازش پرسیدم که می دونسته یا نه. همین طور اشکام روون بود و یاد خاطراتش میفتادم.

بی بی یه زن آروم و مهربون بود. این آخریها چشمش نمی دید و گوشش هم سنگین شده بود. وقتی می رفتم پیشش سلام و احوالپرسی می کردم. اون هم به گرمی جواب می داد و می بوسید منو. اما احساس می کردم منو نشناخته. خودم رو که معرفی می کردم دوباره بغلم می کرد و این دفعه خیلی گرم تر احوالپرسی می کرد ..... همیشه آخر نمازهاش کلی وقت می نشست و دعا می کرد برای همه بچه ها و نوه ها و هیچ کدوممون رو هم از قلم نمینداخت ..... 

بیشتر از همه مامانم هواشو داشت و حالا خیلی نگران مامان بودم که نکنه بهش فشار بیاد.

امیر وقتی از پشت تلفن فهمید من حالم خوب نیست سریع مرخصی گرفته بود و اومد خونه. توی این مدت هرچی زنگ زدم به بابا و داداشام آنتن نمیداد. گویا اون موقع توی مراسم تدفین بودن.

تصمیم گرفتم همون موقع یا فردا صبح اگر امیر بیاد با هم بریم شهر خودمون که حداقل به مراسم سوم برسم و کنار مامانم باشم نذارم خیلی خودش رو اذیت کنه. اما امیر که اومد گفت با شرایط تو صلاح نیست که بریم. گفتم نه من باید برم. زنگ زدم بیمارستان که ببینم با چه وسیله ای می تونم برم که ماما جواب داد اصلا مسافرت برای تو خوب نیست. نباید بری.

امیر روز قبل برای اینکه شرایط رو توجیه کنه برای خانوادش که چرا نباید من بفهمم، بهشون گفته بود که من حامله هستم. اونها هم خوشحال شده بودن.

عصر زنگ زدم به مامانم ببینم توی چه شرایطی قرار داره، دیدم حالش خیلی خوب نیست اما خاله و زن دایی ها پیشش بودن. شرایط خودم رو براش توضیح دادم. وقتی خبر حاملگی من رو فهمید کمی آروم شد.بعد هم دیگه زنگ زدم به دایی ها و به اونها هم تسلیت گفتم.

خلاصه بی بی رفت. امروز مدام یادش میفتم و اشکم درمیاد. خیلی زن مهربونی بود. اصلا راضی به ناراحتی هیچ کس نبود. فکر نمیکنم کسی خاطره بدی ازش داشته باشه. باورم نمیشه دفعه بعد که برم خونه مامانم دیگه نمی تونم ببینمش.

خدا رحمتش کنه و ایشالا روحش شاد باشه.


من الآن یه مامان هستم

هورااااااااااااااااااا

من مامان شدم .............. dance3.gif

البته هنوز مامان یه جنین دو هفته ای ........ connie_38.gif

الهیییییییییییییییی، نی نی خوشگلم خوش اومدی به دنیای ما عزیزم.

خیلی حرفا دارم باهات مامان جون به موقع همه رو برات میگم نازم ....... connie_rockingbaby.gif

.

.

.

دیروز عصر جواب آزمایشم مثبت شد. دو هفته دیگه باید برم برای سونو و اونجاست که تعداد و وضعیت نی نی connie_32.gif یا نی نی ها connie_43.gif مشخص میشه.


امید به خدا. من دیگه ضد ضربه شدم ..... میتونم باز هم صبر کنم .... اما این روزها هم باید برنامه ریزی کنم برای نی نی گلم. مامان قربونش بره.

.

.

.

راستی هنوز مرحله عمل و ماجراهاش رو تعریف نکردم. توی پست بعدی همه رو می نویسم. اون هم برای خودش داستانیه ...