کارهای نمکی

این روزها احساس میکنم بزرگ شدی و حواست به مامان و بابا هست.

وقتی بابا از سر کار میاد خونه سریع میدوی دم در و اگر چیزی دستش باشه تما ازش میگیری و میاری داخل.

بعد هم باهاش میری توی اتاق و توی درآوردن لباسهاش کمکش می کنی. کمک می کنی کمربندش رو باز کنه. کمک می کنی دکمه هاش رو باز کنه و ....

و توی این شرایط من و بابا فقط محو کارهای تو هستیم و قند توی دلمون آب میشه.


وقتی بابا میخواد بیرون بره سریع میدوی پشت سرش و لیست خرید بهش میدی: سبز(سبزی), دوجه(گوجه) و شیر...... جالبه که همیشه هم همین ها رو میگی.


وقتی من دست و صورتم رو میشورم بدو بدو میری توی اتاق و حولمو برام میاری. اینجاست که دیگه دلم میخواد بخورمت.


دیگه یاد گرفتی صندلی رو میکشی کنار کابینت و میری روی کابینت میشینی و به کابینت های بالایی سرک می کشی و دوبار هم شده که تمام ادویه ها رو ریختی توی قابلمه غذا.





کلمات نمکی *

و اما کلمات جدیدی که این روزها میگی:


خامَّه : می خوام

مُ : بخون

بیم : بریم

می می: می می نی ( شخصیت یکی از کتابهات که خیلی دوستش داری)

مُل: مبل

صندلی ( با سکون روی د): صندلی