کارهای نمکی

این روزها احساس میکنم بزرگ شدی و حواست به مامان و بابا هست.

وقتی بابا از سر کار میاد خونه سریع میدوی دم در و اگر چیزی دستش باشه تما ازش میگیری و میاری داخل.

بعد هم باهاش میری توی اتاق و توی درآوردن لباسهاش کمکش می کنی. کمک می کنی کمربندش رو باز کنه. کمک می کنی دکمه هاش رو باز کنه و ....

و توی این شرایط من و بابا فقط محو کارهای تو هستیم و قند توی دلمون آب میشه.


وقتی بابا میخواد بیرون بره سریع میدوی پشت سرش و لیست خرید بهش میدی: سبز(سبزی), دوجه(گوجه) و شیر...... جالبه که همیشه هم همین ها رو میگی.


وقتی من دست و صورتم رو میشورم بدو بدو میری توی اتاق و حولمو برام میاری. اینجاست که دیگه دلم میخواد بخورمت.


دیگه یاد گرفتی صندلی رو میکشی کنار کابینت و میری روی کابینت میشینی و به کابینت های بالایی سرک می کشی و دوبار هم شده که تمام ادویه ها رو ریختی توی قابلمه غذا.





کلمات نمکی *

و اما کلمات جدیدی که این روزها میگی:


خامَّه : می خوام

مُ : بخون

بیم : بریم

می می: می می نی ( شخصیت یکی از کتابهات که خیلی دوستش داری)

مُل: مبل

صندلی ( با سکون روی د): صندلی


و اما ماجرای خواهر کوچولو

تبریک میگم مامانی. داری داداش میشی و جواب آزمایشات هم اومد و خدا رو شکر هیچ مشکلی نبود.

و حالا ماجرای این دختر کوچولوی توی راه:

حدود 6 ماه پیش بود که دیدم وضعیت جسمی مناسبی ندارم و یه مدت بود به ترشی و بعضی غذاهای خاص علاقه مند شده بودم. اما اصلا ذهنم به این موضوع نمی رسید. و منتظر بودم که مشکل با گذشت زمان حل بشه. اما هرچی می گذشت تغییری ایجاد نمیشد و حالا حالت تهوع هم به مشکلات قبلی اضافه شده بود. تنها چیزی که به ذهنم میرسید یه سری بیماری های جورواجور و بعضا خطرناک بود. گاهی اوقات هم موضوع بارداری توی ذهنم میومد اما باورم نمیشد به این راحتی باردار شده باشم.

یه بار که مامان جون و باباجون هم اومده بودن از شیراز و چند روزی خونمون بودن دیگه صبرم لبریز شد و به بابا گفتم امروز دیگه باید برم دکتر. بابا گفت بزار تا چند روز دیگه که مامان و بابات رفتن با خیال راحت برو. قبول کردم اما نگران هم بودم. برای همین یک آن به ذهنم رسید  خوبه یه بی بی چک استفاده کنم و حد اقل این گزینه بارداری رو سریع تر رد کنم تا ببینم بعد دکتر چی میگه. این شد که به بابا گفتم یه دونه بی بی چک بخره. بابا رو باید توی اون زمان میدیدی. چشماش برق میزد. گفت یعنی واقعا ممکنه؟ 

بابا بیرون رفت و سریع تر از همیشه برگشت و بهترین نوع بی بی چک رو خریده بود. و اصرار داشت که هرچه سریع تر ازش استفاده کنم و نتیجه رو ببینیم. این بی بی چک ها به این شکل هستن که صبح بهتر جواب میدن و بعد از استفاده باید چند دقیقه صبر کرد تا نتیجه معلوم بشه. اما به خاطر اصرار بابا همون موقع ( ساعت 7 شب) استفاده کردم و اصلا نیازی به صبر کردن نبود. همون موقع جواب مشخص شد:   " مثبت"

باورم نمیشد. گیج شده بودم. یعنی اشتباه شده؟؟؟؟؟ این چه معنی میده؟؟؟؟؟؟؟ به همین سادگی؟؟؟؟؟؟ یعنی چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟

رفتم توی اتاق نشستم و اصلا نمیدونستم به چی باید فکر کنم. حسابی گیج بودم. بابا هم که دل توی دلش نبود سریع اومد توی اتاق و نتیجه رو پرسید و وقتی بهش گفتم مثبته انگار دنیا رو بهش دادن. بابا که اصلا از این اخلاقا نداره و هر حرفی رو زود به دیگران منتقل نمیکنه مگر با مشورت من سریع از اتاق بیرون رفت و به مامان جون و باباجون موضوع رو گفت.حالا من مونده بودم و یه سری احساساتی که نمیدونستم چی ان. از یک طرف از این خوشحال بودم که اینقدر بابا شاد شده و راضیه. اما از یه طرف دیگه یه عالمه سوال و نگرانی و سردرگمی داشتم. و حالا باید یه برنامه ریزی اساسی میکردم.

کلمات نمکى

این روزها دارى سعى میکنى صحبت کنى. 

وقتى سعى میکنى حرف بزنى واقعا خوردنى میشى و قند توى دل من و بابا آب میکنى. 

بابا وقتى که از سر کار میاد بغلت میکنه و سعى میکنه باهات حرف بزنه و مدام ازت میپرسه امروز چه کار کردى و تو هم که اکثرا فرار میکنى.

حالا چند تا از کلمات با نمکى که میگى رو اینجا برات مینویسم:


بُخ: بخورم یا بخور

بِخ: بخوابم

میخ: میخوام

خوابَّ: خوابیده

مى مى: بینى

پُشت و گاهى پُش: پاشو

لُ لُ: شکلات

لو لو: هلو

دُجه: گوجه

دوجه: جوجه

دُدک: اردک

مىو: گربه     ( براى گفتن میو به طرز با نمکى زبونتو توى دهنت میچرخونى)

خَمّا: حمام

آپ: آب     ( کلا به آب خوردن و به رودخونه و به دریا و .... میگى آپ)

نوو : نون

نووو: هندونه

تَدی: ته دیگ ( عاشقشى)


مهمون جدید

سلام گل مامان

یه خبر ......

قراره خدا بهت یه خواهر کوچولو بده .......

راستش براى ورود خواهر کوچولوت برنامه ریزى نداشتم ...... و فقط خدا بهمون لطف کرده و این نعمت کوچولو رو فرستاده.

فقط یه موضوعى پیش اومده و اون هم اینه که مقدارى براى سلامتیش نگرانیم و هفته گذشته آزمایش دادم و قرار شده بفرستنش خارج و هفته آینده جواب رو بهمون بدن. نمیدونى الآن چه حالى دارم. همه خوشحالن و دارن برنامه ریزى میکنن و دنبال اسم میگردن، اما من و بابا فقط توى فکر سلامتى دختر کوچولومون هستیم و در حال دعا. ( آخه فقط من و بابا از این موضوع خبر داریم و به کسى نگفتیم) 

گل مامان براى هممون دعا کن.

ایشالا بعد از اطمینان از سلامتیش میام و تمام ماجرا رو کامل تعریف میکنم.

به امید خبرهاى خوب.