ماجرای تولد 2

و اما روز 17 مرداد ٩٢ ............

ساعت 4 صبح بود بیدار شدم. اون روز آخرین روز ماه رمضان بود و مامان هم برای خوردن سحری بیدار شده بود. خوابم نمی برد و گرسنه هم بودم اما به خاطر عمل نباید چیزی می خوردم. اس ام اس دادم به بابا امیر ببینم کجاست. او هم که با مامان جون ساعت دوازده شب گذشته حرکت کرده بودن, نزدیک گچساران بودن و بابا گفت نگران نباش و بگیر بخواب. اما مگه خوابم می برد. توی تخت مدام وول می خوردم و فکر می کردم. دیگه یک ربع به شش بود که بلند شدم و آماده شدم. مامان هم که از سحر نخوابیده بود و مقدمات ناهار رو آماده می کرد برای بچه ها و بقیه. وسایل رو هم گذاشتم دم در و باباجون رو صدا کردم او هم بلند شد و آماده شد که بریم. هنوز حرکت نکردیم که زندایی فاطمه اس ام اس داد و زمان عمل رو پرسید. وقتی فهمید ساعت هفت و نیمه کلی تعجب کرد, گویا دیشب دایی داریوش بهشون گفته بوده ساعت ده ( دایی داریوشه دیگه از این کارا زیاد می کنه). زندایی گفت قرار بوده با دایی حسین بیان خونه پیشمون و بعد با هم بریم بیمارستان. من هم بهش گفتم نمی خواد خودتون رو اذیت کنین. الآن خیلی زوده, هر وقت تونستین بیاین بیمارستان و الآن فقط برام دعا کنین. دایی حمید هم بیدار شده بود که فقط ازش خواستم برامون دعا کنه و با ماشینش, با مامان جون و باباجون راهی بیمارستان شدیم. دم در که بودیم هم بابا زنگ زد و گفت که نزدیک شیرازن و قرار شد هر وقت رسیدن به باباجون زنگ بزنن تا آدرس بیمارستان رو بهشون بده. البته قبلش به بابا گفته بودم که مامان جون رو برسونه خونه که استراحت کنه و برای ملاقات ظهر بیان بیمارستان, اما گویا مامان جون قبول نکرده بود و گفته بود نه باید خودم بیام و دم در اتاق عمل باشم.

رسیدیم بیمارستان و همراه مامان جون رفتم توی بخش. چقدر شلوغ بود. انگار تمام نی نی ها تصمیم گرفته بودن اون روز دنیا بیان. فقط یه خانم توی اتاق درد بود که داشت طبیعی زایمان می کرد و بقیه همه سزارینی بودن. وقتی رسیدیم گفتن برو توی اتاق و لباسهات رو عوض کن. لباسهام رو عوض کردم و بقیه رو دادم به مامان جون تا نگه داره. بهم گفتن نامه از بیمه نداری و نمیشه بفرستیمت اتاق عمل اول باید تکلیف اون روشن بشه. دیگه مامان جون رفت قسمت پذیرش ببینه چه کار می تونه بکنه. من هم رفتم توی اتاق تا فشارم رو بگیرن. برای اولین بار توی عمرم فشارم 14 بود, خیلی عجیب بود آخه فشار من همیشه روی نه و ده هست و این عدد بی سابقه بود.فکر می کنم به خاطر استرس بود که اینقدر فشارم بالا رفته بود. خلاصه مامان جون اومد توی بخش و گفت حسابداری گفته مشکلی نیست، اما مگه بخش قبول می کرد. مسئول بخش می گفت نه باید هر طور شده این مساله حل بشه و مشکل بیمه نداشته باشی تا بتونیم بفرستیمت اتاق عمل. بابا هم توی راه بود و معلوم نبود دقیقا کی برسه. از طرفی مسئول گرفتن خون بند ناف هم اومده بود و بنده خدا معطل ما شده بود، چون باید میومد توی اتاق عمل و خون بند ناف رو می گرفت و میفرستاد تهران. دیگه ایستادم و با مسئول بخش صحبت کردم و توضیح دادم که باید منتظر شوهرم باشم تا بیاد و مشکل بیمه رو حل کنه. اون هم فکری کرد و گفت فقط یک راه وجود داره که بتونیم بفرستیمت اتاق عمل و اون هم اینه که دکترت اجازه بده و قبولت داشته باشه. گفتم خوب کجا می تونم با دکترم صحبت کنم، جواب داد الآن خودم تماس می گیرم اگر اومده باشه می پرسم ازش. بعد از اینکه تلفنى با دکتر صحبت کرد گفت دکتر قبول کرده و خدا رو شکر مشکل حل شد و آماده شدم که برم اتاق عمل. با مامانم و کارشناس بانک خون بند ناف و مسئول بیمارستان از بخش اومدیم بیرون تا بریم سمت اتاق عمل، چون اتاق عمل زیرزمین بود. باید با آسانسور میرفتیم. وقتى سوار آسانسور شدیم یه دفعه دیدم که بابا امیر رسید و اومد سوار شد. جالب بود برام که خیلى تر و تمیز و مرتب بود و بهترین کت و شلوارش رو پوشیده بود( بعدا خودش تعریف کرد که نزدیک شیراز که رسیدن کنار جاده نگه داشته و لباس عوض کرده). از دیدنش خیلى خوشحال شدم. یه روحیه جدید گرفتم، احساس مى کردم مسئولیتم کمتر شده، چون الآن دیگه او بود و خیالم از بابت خیلى کارها راحت شد. خلاصه دم در اتاق عمل هم پیشونیم رو بوسید و برام آرزوى موفقیت و سلامتى کرد و من هم با همون استرسى که داشتم وارد اتاق عمل شدم . 

توى اتاق عمل دکترم نشسته بود و پرستار و دکتر بیهوشى و ... داشتن کارهام رو انجام میدادن و آمادم میکردن. توى اون لحظات استرسم خیلى بیشتر شده بود و خدا رو شکر میکردم که عمل با بیهوشى کامل انجام میشه وگرنه با این دلهره میخواستم چه کار کنم. حالا اون وسط دکتر یادش افتاده بود که گرسنه هست و با پرستار در کمال آرامش در این مورد حرف میزدن و دکتر میگفت باید برم خونه صبحانه بخورم. دیگه حسابى نگران بودم و فقط دعا میکردم که زودتر بیهوشم کنن. قلبم داشت میومد توى دهنم. دیگه کمى گذشت و خانمها به بحث هاشون در مورد شیردهى و ارتباطش با شکل بدن و ... ادامه دادن و بالاخره دکتر بیهوشى اومد بالاى سرم و آمپول بیهوشى رو زد و ..............



وقتى به هوش اومدم روى تخت توى آسانسور بودم و داشتن میبردنم توى بخش. دو تا مامان جون ها هم بالاى سرم بودن و اولین چیزى که ازشون یادمه لبخند هر دو بود که این خوشحالم کرد که اوضاع خوبه و نى نى من سالمه. اما براى اطمینان ازشون پرسیدم بچه سالمه؟ (و در اون لحظه سیل اشک بود که از چشمم راه افتاد و جلوى تنفسم رو گرفت و پرستار هم دعوام کرد که چرا گریه میکنى.) و مامان گفت آره ماشالا سااااالم. عین خود امیره.

اى جاااانم ...... امیدم ......... زندگى مامان .......... تولدت مبارک.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد