ادامه پروسه

هفته گذشته دوباره رفتم تهران، براى ادامه پروسه ...

اینها رو مى نویسم براى نى نى نازم، تا بدونه مامان و بابا چه زحمت هایى براى داشتنش کشیدن ....

چهارشنبه هفته گذشته با قطار رفتم تهران، هم کوپه ایهام آدم هاى خوبى بودن، یه دختر چهار ساله هم بود که حسابى باهام دوست شده بود ... ساعت چهار و نیم صبح رسیدم تهران. همون موقع چون بلیط برگشت نداشتم ، گفتم بلیط بگیرم و یک ساعتى هم توى ایستگاه بمونم تا هوا روشن بشه و بعد برم بیمارستان. رفتم سراغ باجه بلیط فروشى، چشمتون روز بد نبینه نزدیک هزار نفر توى صف بودن، اون هم اون موقع صبح .... چند دقیقه اى موندم بعد تازه فهمیدم که باید برم نگهبانى اسم بنویسم. تا بعدا اونا بیان و طبق لیست صف رو مرتب کنن. بعد هم باجه ساعت هشت باز میشد، و از همه مهمتر اینکه بلیطى وجود نداشت، باید مى موندى که اگر کنسلى بود ، بگیرى. خلاصه مى دونستم که احتمال گیر اومدن بلیط نزدیک صفر هست. اما چون کار دیگه اى نداشتم رفتم اسمم رو نوشتم و نشستم یه نسکافه خوردم. در این بین یه خانمى با دختراش اونجا بودن که دیدم دارن با لهجه آشنا صحبت مى کنن ... سر صحبت رو باز کردم دیدم مقصدهامون یکى هست و از شب قبل هم اسم نوشته بودن. ازشون خواهش کردم که اگر شد و گیرشون اومد براى من هم بلیط بگیرن، قبول کردن. شماره موبایلو بهشون دادم و یک ساعتى هم نشستم که اگر شد خودم بگیرم دیدم نه داره دیر میشه دیگه از ایستگاه اومدم بیرون و رفتم بیمارستان .........

توى بیمارستان نوبت گرفتم و نشستم، چون زود رسیده بودم گفتم حالا زودتر نوبتم میشه، اما تا ساعت یازده  نوبتم نشد و این مقدارى عصبیم کرده بود... نوبتم که شد رفتم داخل و سونو انجام شد، دکتر ده تا آمپول مریونال برام نوشت که باید از روز بعد روزى دو تا بین ساعت ٤ تا ٦ عصر میزدم.  بعد هم چون گفتم آمپول سینافکت رو نیاوردم ( مى ترسیدم خراب بشه، چون باید توى دماى زیر ٢٥ درجه نگهدارى بشه) کلى دعوام کرد که شما آمپول هاتو جدى نمى گیرى. و گفت ببین مریض هایى که الآن اینجان اگر کسى داره ازش بگیر و آمپول رو بزن. خلاصه از مطب اومدم بیرون اما کسى رو اونجا نمى شناختم. کلى معطل شدم تا ماما هم از مطب اومد بیرون و ازش کمک خواستم. بدترین قسمتش این بود که به خاطر اینکه خیلى عصبى شده بودم،  اشکم هم داشت درمیومد و ماما هم متوجه شد.  خلاصه فکر کنم ماما خودش خیلى دلش برام سوخت و کلى پیگیرى کرد تا یه مریضى رو پیدا کرد که اون روز براش سینافکت تجویز شده بود و قرار شد دارو رو که گرفت، ٥٠ واحد هم من تزریق کنم. خلاصه بعد از تزریق دیگه اونجا کارى نداشتم. فقط همونجا یه ناهار بد مزه خوردم و داروهام رو گرفتم. چون اون خانم توى ایستگاه باهام تماس نگرفته بود فهمیدم که بلیط گیرش نیومده، خودم هم یه سر رفتم راه آهن اما بى نتیجه بود. دیگه رفتم ترمینال و با یه دردسرى بلیط گیرم اومد براى ساعت ٦ . اون موقع ساعت سه بود . رفتم اطلاعات و داروهام رو گذاشتم توى یخچال بعد هم رفتم نمازخونه کمى استراحت کنم، اما اونجا هم سرد بود و خانمى که مسؤول اونجا بود اجازه نمیداد کسى راحت بخوابه، مى گفت اینجا خوابیدن ممنوعه .....  نزدیکاى ساعت ٦ اومدم بیرون و داروهام رو گرفتم و یه ساندویچ گرفتم براى شام و دیگه رفتم سوار اتوبوس شدم. خدا رو شکر توى اتوبوس خوب بود و مساله اى نداشتم. ساعت ٥ صبح رسیدم و امیر اومد دنبالم، مستقیم رفتم آمپولم رو زدم و رفتیم خونه .........



مامان جان، عزیزم، همه اینها رو به خاطر داشتن تو تحمل مى کنم ....

عزیز دلم اگر بدونى چقدر من و بابا منتظرت هستیم ...... خیلى دلمون مى خواد سریع تر ببینیمت ..... یه نى نى سالم، ناز، باهوش و مهربون .....


نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد