اولین عکس

مامان جون دیروز اولین عکس  تو رو دیدم. عکس واضحى نبود چون تو الآن تازه پنج هفته و چهار روزه هستى و اندازت ده میلیمتره. نخودى مامان، عزیزم، دیروز که داشتم سونو میشدم اینقدر از دکتر در موردت سؤال پرسیدم که بنده خدا دیگه نمیتونست جواب بده و گفت الآن هیچ چى معلوم نیست، باید صبر کنى کمى بزرگتر بشه. دکتر براى دو هفته دیگه برام سونوى مجدد تجویز کرده.ممکنه اون موقع بتونم صداى قلب کوچولوتو بشنوم گلم. 

عزیز دلم اگر بدونى دایى هات وقتى شنیدن تو توى راه هستى و به زودى به جمع ما ملحق میشى، چقدر خوشحال شدن. بابا بزرگ ها هم که حسابى ذوق و شوق دارن و مدام به من توصیه مى کنن که مواظب خودم و تو باشم. تا الآن چند نفر هم متقاضى انتخاب اسم شدن. به همشون ماموریت داده شده که بهترین اسم رو انتخاب کنن.

خلاصه ناز دلم تا همین الآن دل همه رو بردى. مواظب خودت باش. حواست به من و بابا هم باشه. مى بوسمت. 

عمل

تا اونجا گفتم که شنبه شب با هواپیما برگشتم. روز بعد صبح زود رفتم دانشگاه و قبل از اینکه کلاس شروع بشه رفتم کارگزینی و درخواست دادم برای مهمانسرا و بعد هم امضاشو گرفتم و دادم دبیرخونه تایپش کنن. فکر کنم اون روز اولین مراجعشون بودم یه پچ پچ هایی هم ازشون شنیدم. اما مهم نبود نمی خواستم مثل دفعه قبل بشه و یک ساعت معطل گرفتن نامه بشم. بعد از کلاس اولم رفتم نامه رو گرفتم و امضاهاش انجام شد و شماره شد و فکسش کردم تهران و بعد تماس گرفتم باهاشون و گفتم فردا شب دیر موقع میرسم. که گفتن ما بیست و چهار ساعته در خدمتیم.

روز دوشنبه صبح که سرکار بودم. عصر هم ساک و وسایلم رو جمع کردم و دوش گرفتم. امیر که رفت دوش بگیره، تلویزیون روشن بود و یه آهنگ آروم داشت پخش می کرد. با شنیدن اون حسابی سر دلم باز شد و زدم زیر گریه. دیگه واقعا بهم توی این مدت فشار اومده بود. هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی. به این هم داشتم فکر می کردم که فردا باید بیهوش بشم و عملم کنن، شاید دیگه به هوش نیام. می دونستم افکارم پایه و اساسی ندارن اما واقعا دیگه آخرین توانمو داشتم به کار می بردم برای ادامه دادن.پنج دقیقه ای جلوی تلویزیون نشستم و گریه کردم تا کمی سبک شدم. خوب شد امیر حمام بود وگرنه جلوی اون راحت نبودم و اون رو هم معذب می کردم.

ساعت یازده بود که تاکسی گرفتیم و رفتیم فرودگاه. وقتی رسیدیم دیدم هنوز شروع به دادن کارت پرواز نکردن. نگران شدم به امیر گفتم نکنه پرواز کنسل بشه. امیر هم رفت پرسید گفته بودن نه باید صبر کنیم هواپیما از تهران که پرواز کرد ما اینجا شروع به دادن کارت پرواز می کنیم. خوب ما هم نشستیم توی سالن و منتظر بودیم. نگران بودم که اگر پرواز کنسل بشه چه کار کنیم. برای اینکه خیلی منفی بافی نکنم کتاب جدول سودوکو رو درآوردم و شروع کردم به حل کردن. البته چه حل کردنی، دو سه تاشو خراب کردم.

نیم ساعتی گذشت و خوشبختانه شروع به دادن کارت پرواز کردن. خیالم راحت شد. نیم ساعت بعد هم چک شدیم و رفتیم توی سالن بعدی. گفتم خوب خدا رو شکر به خیر گذشت. اما ........

اونجا هم یک ساعت معطل شدیم و داشتم کم کم شک می کردم به شرایط. بارون هم میومد شدید. واقعا داشتم عصبی میشدم که یه دفعه در کمال ناباوری شنیدم که بلندگو اعلام کرد به دلیل بدی آب و هوا پرواز کنسل شد ... اصلا نمی تونم شرایط اون لحظه خودم رو توصیف کنم. حالا باید چه کار می کردم. من شب قبلش آمپول زده بودم برای آزاد شدن تخمک ها و تخمک ها سی و شش ساعت بعد آزاد میشدن، یعنی ساعت ده صبح فردا. ساعت هفت صبح هم باید توی بیمارستان بستری میشدم که آماده بشم برای عمل. خدای من یعنی چی؟ این چه شرایطیه که به وجود اومده. تا چمدون رو گرفتیم شد ساعت یک شب. من و امیر هم خیلی خسته بودیم. هیچ کدوم توان رانندگی نداشتیم. از طرفی تا بریم خونه و یه چایی برداریم و ماشین رو از پارکینگ در بیاریم و راه بیفتیم میشه ساعت دو شب. حالا تا تهران چند ساعت راه هست؟ هشت ساعت. از  همه مهمتر هوا بارونیه شدید با این هوا و مسیری که ما خیلی آشنا نیستیم و خستگی دو تامون باید روی ده ساعت حساب می کردیم برای رسیدن به تهران ....

ای بابا ... الآن هم که دارم اینارو می نویسم کمی استرس گرفتم. حالا ببینید اون شب چه حالی داشتم. با ناامیدی و گیجی تمام از فرودگاه اومدیم بیرون که دیدیم یه راننده ایستاده و میگه تهران سواری. امیر از من پرسید بریم باهاش تا من اومدم فکر کنم راننده گفت دو نفر مسافر دارم اگر شما هم بیاید همین الآن راه میفتیم. امیر رفت از قسمت تاکسیرانی سوال کنه و برگرده اون راننده هم دو تا مسافر گیرش اومد و رفت، بقیه ماشین ها هم نمی رفتن تهران.قشنگ توی هوا معلق بودم و هیچ کاری از دستم برنمیومد. کاملا گیج شده بودم نه راه پس داشتم نه راه پیش. همون موقع یه آقایی از مسافرا دید ما هنوز ایستادیم و برنگشتیم خونه گفت اگر موافقید ما هم یه ماشین بگیریم راه بیفتیم سمت تهران. احتیاجی به نفر چهارم هم نیست کرایه رو بین سه نفرمون تقسیم می کنیم شما هم عقب راحت باشید. امیر گفت باشه به مسئول اونجا گفتن و اون هم زنگ زد به یکی از راننده هاش که آیا با این شرایط میری تهران اون هم قبول کرد و گفت باشن الآن میام. تا اون بیاد امیر مدام ازم می پرسید نمیشه بندازیمش عقب؟ نمیشه فردا صبح زنگ بزنیم بیمارستان و بگیم روز بعد میایم؟ به نظرت اصلا صلاحه که توى این شرایط آب و هوایى راه بیفتیم؟ .... یعنى دیگه سؤالاى اون کلافم کرده بود. گفتم این که بخوایم از کسى اجازه بگیریم، امکان نداره چون همه چیز وابسته به شرایط بدنى منه و از دست هیچ کس کارى برنمیاد، چون من آمپول رو هم زدم و فردا تخمکها آزاد میشن، نه دست من و تو هست نه دست هیچ کس دیگه. حالا همه این حرفارو با بغض و اشک میگفتم. گفت خوب پس بذاریمش براى ماه دیگه؟ یعنى اگر توى خیابون نبودیم بعید نبود داد بزنم. گفتم آخه عزیز من ماه دیگه میدونى یعنى چى، یعنى اینکه تمام این رفت و آمدها و آمپول زدن هاى این مدت من هیچ. انگار نتیجه همه اون زحمتارو بریزیم سطل آشغال .... ولى واقعا نمیدونستم توى اون شرایط چى به صلاحمونه. به امیر هم همینو گفتم تا خودش تصمیم بگیره. کمى فکر کرد و بعد دید واقعا شرایط روحى من مناسب نیست گفت باشه میریم، اینطورى بهتره. مطمئنم اگر اون شب برگشته بودم خونه ، حداقل تا چند ماه بعد پیگیر ادامه درمان نمیشدم.

خلاصه تا ماشین برسه، که کمی هم دیر کرد، رفته بود بنزین بزنه، اعصاب من قشنگ خورد و خاک شیر بود. مدام هم به مسئول اونجا غر می زدیم که پس چرا ماشین نیومد. بارون هم داشت می بارید. در فرودگاه رو هم بسته بودن و ما زیر بارون ایستاده بودیم. امیر هم دیگه آروم بود و سعی می کرد من رو آروم کنه. من هم توی این فکر بودم که فردا اگر دیر برسیم یعنی ... هیچ ....

بالاخره ماشین رسید. خوشبختانه رانندش جوون بود و سر حال. امی بهش گفت میتونی هفت ساعته برسونیمون تهران. اون هم جواب داد اگر شرایط جاده مناسب باشه شش ساعته میرسونمتون. خلاصه قیمت رو با هم رد کردن و سوار شدیم. از درون داشتم سعی می کردم خودم رو آروم کنم. راستش نگران خودم بودم. با اون فشار روحی که داشتم تحمل می کردم میترسیدم بلایی سر قلبم بیاد. چند تا نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم توی این موضوع هیچکس مقصر نیست. شرایط جوی یه دفعه خراب شده وگرنه تا ظهر هم هوا خوب بود. تنها کاری که حالا از دستم برمیاد اینه که ادامه بدم شاید تونستم خودم رو به موقع به بیمارستان برسونم. حالا وسط دلداری دادن به خودم یه هو به ذهنم می رسید که نکنه دارم کار اشتباهی می کنم و با این شرایط افتضاح هوا و جاده دارم جون خودم و امیر رو به خطر میندازم ، حتی توی فکر راننده هم بودم با خودم میگفتم گناه داره هنوز جوونه .... توی این فکرا بودم که حرکت کردیم. ساعت دیگه شده بود 2 .

باورتون نمیشه من تا حالا آب و هوای این شکلی ندیده بودم. مثل اینکه شلنگ آب رو باز کردن روی ماشین. برف پاک کن کفاف نمیداد و این به کنار چنان رعد و برقی هم می زد که تمام آسمون روشن میشد و میتونستی اطراف رو به راحتی ببینی. توی افکار خودم بودم که امیر آروم دستم و گرفت نگاش که کردم یه لبخند هم زد. این آبی بود روی آتیش، خیلی آرومترم کرد. چند دقیقه بعد هم کتش رو انداخت روی پاهام که سردم نشه. بعضی کارها در ظاهر کارهای مهمی نیستن اما مهم زمانیه که انجام میشن، چنان با ارزششون میکنه که تا مدتها توی ذهن آدم میمونه. باز هم آرومتر شدم. راننده برای اینکه خوابش نبره یه سی دی گذاشت از هایده و شکیلا و این دیگه آخرش بود. با آهنگای اینا خیلی خاطره داشتم کمی من رو از شرایطی که توش بودیم دور می کرد. فکر کنم یک ساعتی خوابم برد. ساعت چهار بود که ماشین نگه داشت و راننده چایی خورد و ما هم رفتیم دستشویی. بعد از اون دیگه اصلا خوابم نبرد. اون آقایی که همراهمون بود و جلو نشسته بود همش حواسش به راننده بود. باهاش حرف میزد، بهش کلوچه میداد، حتی براش سیگار روشن میکرد و همه اینها برای این بود که راننده خوابش نبره. واقعا فکر می کنم کار خدا بود که اون همراهمون بود. هم حواسش به راننده بود و هم اینکه آدم خیلی آرومی بود و خل ی هم کم خوابید و حواسش به همه چیز بود. مثل بابای ما می موند البته نه از نظر سن بلکه از نظر رفتار. امیر هم کمی خوابید.

ساعت هفت صبح شد یعنی زمانی که باید میرفتم بیمارستان، حالا کجاییم " اراک". زنگ زدم بیمارستان و گفتم نتونستم خودم رو برسونم. پرسید ساعت چند آمپول آخرتو زدی که گفتم ده، گفت پس سعی کن تا ساعت ده خودتو برسونی. گفتم اگر نشد چی گفت تو سعی کن بیای. گفتم باشه من سعی خودمو می کنم. این مکالمه باعث شد تا اندازه ای خیالم راحت بشه، چون فکر می کردم اگر ساعت هفت نرسم دیگه قبولم نمی کنن. خدا رو شکر کردم و از راننده پرسیدم چقدر مونده تا تهران، گفت اگر جاده خوب بود دو ساعت و نیم تا سه ساعت، اما می بینید که جاده خوب نیست. راست می گفت جاده لغزنده بود البته از شب قبل خیلی بهتر شده بود. حدس زدم که تقریبا ساعت 11 برسیم بیمارستان. دیگه توکل به خدا.

ساعت نه بود که از بیمارستان تماس گرفتن که چرا نیومدی، گفتم که توی راه هستم. دوباره ساعت ده هم تماس گرفتن و گفتم نزدیک هستم به تهران. وقتی فهمید از سمت قم دارم میام گفت بهتره اگر با ماشین خودتون هستید ماشین رو آزادی پارک کنید و با مترو بیاید که توی ترافیک معطل نشید. تاکسی هم قرار بود ما رو تا آزادی ببره. خلاصه دم مترو پیاده شدیم و از اون به بعد تا برسیم به بیمارستان فقط دویدیم. ساعت از یازده گذشته بود که رسیدیم.سزیع رفتیم بخش بستری. توی مسیر ساعت و طلاهام رو هم درآوردم و به امیر هم در مورد کیف و چمدون سفارش های لازم رو کردم. تا خودم رو معرفی کردم شناختن چون منتظرم بودن. تنها بیماری که پروندش اونجا بود و دیر کرده بود من بودم. خلاصه پرستار امیر رو فرستاد برای دادن نمونه و به من هم گفت سریع برم و آماده بشم. رفتم توی اتاق و پرستار هم داشت سریع هماهنگ میکرد که بیان آمپول های من رو بزنن و بفرستنم اتاق عمل. فقط داشتم دعا می کردم که دیر نشده باشه. چون اگر تخمک ها آزاد میشدن دیگه از کاری نمیشد کرد و همه تلاش هام به باد فنا می رفت. سریع لباس هام رو عوض کردم و دستشویی رفتم و دراز کشیدم روی تخت. پرستارا اومدن و آمپولم رو زدن و فشارم رو گرفتن و آنژیوکت رو هم با چن بار تلاش ( رگم رو پیدا نمی کردن که بعد فهمیدم به خاطر استرس و دویدن بوده) وصل کردن به دستم و اورژانسی فرستادنم ریکاوری که برم اتاق عمل. اونجا باید منتظر میموندم تا نفر قبلی رو از اتاق عمل بیارن بعد من می رفتم.نیم ساعتی اونجا بودم و مریض هایی که قبلا از اتاق عمل آورده بودن هم اونجا بودن اما در حالت بیهوش. پرستارها منتظر بودن که اونها به هوش بیان و بفرستنشون بخش. با دیدن اونها تا اندازه ای ترسیدم، گفتم یعنی من هم که از اتاق عمل بیارن به این شکلم و هیچ چیزی رو متوجه نمیشم ... اما به خودم دلداری میدادم که نه مشکلی نیست اینا عملشون سخت بوده عمل من ساده هست.  در حال دلداری دادن به خودم بودم که پرستار اومد صدام کرد و منو برد اتاق عمل. اونجا روی تخت خوابیدم و ازم پرسیدن آمپولتو ساعت چند زدی و ادامه ماجرا که پس چرا اینقدر دیر اومدی ... براشون توضیح دادم. آخرش گفتم امیدوارم که دیر نشده باشه، یکی از پرستارها خیلی مهربون بود گفت نه اصلا نگران نباش. بعد از چند دقیقه دکتر اومد داخل و دیگه پرستار هم بلند شد که من رو بیهوش کنه. آمپولم رو که زد احساس کردم صورتم داره گرم میشه و دیگه چیزی متوجه نشدم ............

وقتی به هوش اومدم دیدم توی ریکاوری هستم و دستگاه کنترل ضربان قلب ( اسمشو بلد نیستم) بهم وصله. چند دقیقه بعد دیدم یکی از پرستارهایی که توی اتاق عمل هم بود اومد بالای سرم. ازش پرسیدم چی شد؟ دیر نشده بود؟ تونستن تخمک ها رو خارج کنن؟ جواب داد آره عملت خیلی خوب بود. اصلا نگران نباش. خیلی خوشحال شدم و احساس آرامش کردم. خدایا شکرت، ممنون که این همه دردسری که از دیشب کشیدیم بی نتیجه نبود.

نیم ساعت بعد بردنم توی بخش. حسابی گرسنه شده بودم اما بهم اجازه غذا خوردن ندادن گفتن باید کمی صبر کنی بعد هم با آب میوه شروع کنی اگر حالت تهوع نداشتی می تونی سوپ بخوری. از ساعت ده شب قبل چیزی نخورده بودم حتی آب ( سفارش بیمارستان بود). یک ساعتی بعد بالاخره موفق شدم مقداری غذا بخورم. یکی از پرستارها هم اومد و گفت شوهرت بیرونه میگه اگر کاری نداری من یک ساعت برم بیرون، که گفتم باشه من کاری ندارم. دکتر هم اومد و من رو دید. حالا توی فکر این بودم که آیا انتقال هم انجام میشه یا میمونه برای چند ماه دیگه، همونطوری که یکی از دکترا گفته بود برای بعد از عمل رحم و در آوردن فیبروم. به پرستارم گفتم که موضوع به این شکله و دکتر گفته ممکنه انتقال به این زودی انجام نشه. اون هم از دکتی که امروز توی اتاق عمل بود پرسیده بود ( توی اون بیمارستان دکترها به صورت گروهی کار میکنن و هر مریض یه دکتر خاص نداره ) اون هم گفته بود من مشکلی ندیدم و باید منتظر نظر جنین شناس باشیم. بعد هم یه دکتر دیگه اومد بهم سر زد و گفت ساعت چهار مرخص میشی. در مورد سرماخوردگی و سرفه های شدیدی که داشتم ازش پرسیدم که گفت می تونی شربت دیفن هیدرامین و کپسول آموکسی سیلین و قرص آنتی هیستامین  مصرف کنی ( که بعد فهمیدم آنتی هیستامین خوب نیست‌).

بعد از اون موبایلمو از توی وسایل پیدا کردم و به امیر اس ام اس دادم که ساعت چهار میتونی بیای دنبالم. اون هم خوشحال شد و توی پیامش کلی قربون صدقم رفت و گفت بالاخره موفق شدی تو یه قهرمان هستی و ... دیگه بعد از اون از شدت خستگی و تاثیر داروی بیهوشی یک ساعتی خوابیدم.

ساعت چهار بیدار شدم و مقداری تلویزیون دیدم ( برنامه کودک ) بعدش یه پرستار اومد و امپولم رو زد و بعدش چون بیمار دیگه ای توی اتاق نبود ( یه نفر بود که اون هم زودتر مرخص شد ) امیر رو صدا کرد و توضیحات لازم رو به هردومون داد. پرستار خوش اخلاقی بود. بعد هم گفت فردا ساعت یازده به بعد با بخش جنین شناسی تماس بگیرین تا وضعیت جنین ها مشخص بشه و اگر وضعیت خوب بود، روز پنج شنبه عمل انتقال انجام میشه. خیلی احساس راحتی و آرامش داشتم. خوشحال بودم که زحماتی که تا الآن کشیدم بی نتیجه نبوده. از چهره امیر هم می شد تشخیص داد که خیلی راضیه. بعد از توضیحات پرستار، لباسهام رو عوض کردم و از بیمارستان اومدیم بیرون. امیر رفته بود یه عالمه شلغم و میوه خریده بود. داروهام رو هم از داروخونه گرفت و آروم آروم راه افتادیم سمت هتل. چون نزدیک بود ترجیح دادم پیاده برم. ده دقیقه بعد هتل بودیم. تا من بیمارستان بودم امیر رفته بود هتل و اتاق رو تحویل گرفته بود به همین خاطر دیگه معطل نشدیم و مستقیم رفتیم به اتاق. تا شب امیر کلی شلغم پخت و یه عالمه هم میوه به خوردم داد. بعد هم سفارش دادیم از بیرون غذا آوردن. غذا رو که داشتیم میخوردیم چشمم به قبض غذا افتاد. دیدم زیر قبض یه شعر نوشته که گویا فال بود. خوندمش. شعری از حافظ بود، یه شعر خیلی خوب و معنیش این بود که به اون چیزی که می خواین میرسین. خیلی برام جالب بود. به امیر هم گفتم اون هم خوشحال شد، می گفت ازت خوشم میاد که به ریزه کاریها هم دقت میکنی و این چیزها رو می بینی.

خلاصه اون شب با آرامش گذشت و آخر شب شلغم و داروهام رو خوردم و خوابیدیم، خوابی که باید تلافی بی خوابی و استرس های شب قبلش ازش درمیومد. و واقعا اون خواب چسبید.



این پست خیلی طولانی شد. ادامه ماجرا و داستان انتقال رو بعدا می نویسم ........






بی بی

دیروز یه خبر بد بهم رسید مامان بزرگم که ما بهش میگفتیم بی بی به رحمت خدا رفت ........

دو روز قبل این اتفاق افتاده بود و داداشام به امیر گفته بودن. اما امیر به خاطر شرایطم به من نگفت.

دیروز فهمیدم و یه دفعه شوکه شدم. اصلا انتظارشو نداشتم. زن عموم زنگ زد بهم که مکان و زمان مراسمش رو بدونه، خبر نداشت که همه می دونن غیر از من. پشت تلفن یه دفعه شوکه شدم، تن صدام اومد پایین طوری که خودم هم صدای خودم رو درست نمی شنیدم. به امیر زنگ زدم و ازش پرسیدم که می دونسته یا نه. همین طور اشکام روون بود و یاد خاطراتش میفتادم.

بی بی یه زن آروم و مهربون بود. این آخریها چشمش نمی دید و گوشش هم سنگین شده بود. وقتی می رفتم پیشش سلام و احوالپرسی می کردم. اون هم به گرمی جواب می داد و می بوسید منو. اما احساس می کردم منو نشناخته. خودم رو که معرفی می کردم دوباره بغلم می کرد و این دفعه خیلی گرم تر احوالپرسی می کرد ..... همیشه آخر نمازهاش کلی وقت می نشست و دعا می کرد برای همه بچه ها و نوه ها و هیچ کدوممون رو هم از قلم نمینداخت ..... 

بیشتر از همه مامانم هواشو داشت و حالا خیلی نگران مامان بودم که نکنه بهش فشار بیاد.

امیر وقتی از پشت تلفن فهمید من حالم خوب نیست سریع مرخصی گرفته بود و اومد خونه. توی این مدت هرچی زنگ زدم به بابا و داداشام آنتن نمیداد. گویا اون موقع توی مراسم تدفین بودن.

تصمیم گرفتم همون موقع یا فردا صبح اگر امیر بیاد با هم بریم شهر خودمون که حداقل به مراسم سوم برسم و کنار مامانم باشم نذارم خیلی خودش رو اذیت کنه. اما امیر که اومد گفت با شرایط تو صلاح نیست که بریم. گفتم نه من باید برم. زنگ زدم بیمارستان که ببینم با چه وسیله ای می تونم برم که ماما جواب داد اصلا مسافرت برای تو خوب نیست. نباید بری.

امیر روز قبل برای اینکه شرایط رو توجیه کنه برای خانوادش که چرا نباید من بفهمم، بهشون گفته بود که من حامله هستم. اونها هم خوشحال شده بودن.

عصر زنگ زدم به مامانم ببینم توی چه شرایطی قرار داره، دیدم حالش خیلی خوب نیست اما خاله و زن دایی ها پیشش بودن. شرایط خودم رو براش توضیح دادم. وقتی خبر حاملگی من رو فهمید کمی آروم شد.بعد هم دیگه زنگ زدم به دایی ها و به اونها هم تسلیت گفتم.

خلاصه بی بی رفت. امروز مدام یادش میفتم و اشکم درمیاد. خیلی زن مهربونی بود. اصلا راضی به ناراحتی هیچ کس نبود. فکر نمیکنم کسی خاطره بدی ازش داشته باشه. باورم نمیشه دفعه بعد که برم خونه مامانم دیگه نمی تونم ببینمش.

خدا رحمتش کنه و ایشالا روحش شاد باشه.


من الآن یه مامان هستم

هورااااااااااااااااااا

من مامان شدم .............. dance3.gif

البته هنوز مامان یه جنین دو هفته ای ........ connie_38.gif

الهیییییییییییییییی، نی نی خوشگلم خوش اومدی به دنیای ما عزیزم.

خیلی حرفا دارم باهات مامان جون به موقع همه رو برات میگم نازم ....... connie_rockingbaby.gif

.

.

.

دیروز عصر جواب آزمایشم مثبت شد. دو هفته دیگه باید برم برای سونو و اونجاست که تعداد و وضعیت نی نی connie_32.gif یا نی نی ها connie_43.gif مشخص میشه.


امید به خدا. من دیگه ضد ضربه شدم ..... میتونم باز هم صبر کنم .... اما این روزها هم باید برنامه ریزی کنم برای نی نی گلم. مامان قربونش بره.

.

.

.

راستی هنوز مرحله عمل و ماجراهاش رو تعریف نکردم. توی پست بعدی همه رو می نویسم. اون هم برای خودش داستانیه ...

مرحله بعد

چند روزی که خونه بودم سعی کردم خودم رو تقویت کنم و آمپول ها رو به موقع بزنم. روز اول امیر همه آمپول هام رو زد اما چون تجربه نداشت ترسیدم طوری بزنه که تاثیر نکنه و الان هم موقع ریسک کردن نبود. برای همین از فرداش فقط آمپول های صبحم که سینافکت و زیرجلدی توی بازو بودن رو می زد. اما مال عصر رو می رفتم درمونگاه میزدم.

روز چهارشنبه بلیط قطار داشتم. ساعت چهار از خونه رفتم بیرون و آخرین آمپولهام رو زدم . خانومى که آمپولم رو زد وقتى فهمید مال چى هستن کلى دعام کرد گفت دستم خوبه چند. نفر که من براشون همین آمپولا رو زدم بچه دار شدن. از حرفاش خوشم اومد تشکر کردم و دیگه رفتم ایستگاه قطار. برای اولین بار زود رسیدم.

اون شب هم کوپه ایهام خوب بودن و خیلی حرف زدیم. خانمی اونجا بود که حرفاش برام جالب بود. دو تا بچه ده دوازده ساله داشت و تعریف می کرد که قبل از عید می فهمه که بارداره و خیلی ناراحت میشه و تصمیم می گیره که بندازدش. مامانش خیلی مخالفت می کنه، اما او گوش نمیده و میره بچه رو سقط می کنه. یک هفته بعد از سقط مادرش که سنی هم نداشته در اثر سکته فوت می کنه ... حالا این خانم خودش رو مقصر می دونست و می گفت همش عذاب وجدان دارم و با خودم میگم در عوض بچه ای که سقط کردم خدا مادرم رو ازم گرفت ....

حالا من از یه جنبه دیگه رفته بودم توی فکر که ببین بعضی ها به این شکل بچه نمی خوان اما باردار میشن و هزار مصیبت رو تحمل می کنن برای از بین بردنش .... و بعضی ها هم میمیرن برای یه دونه بچه و اونها هم هزار مصیبت و سختی رو تحمل می کنن برای به وجود اومدنش .... واقعا نمیشه هیچ قضاوتی کرد،‌ چی باید گفت!؟!؟!؟

پنج شنبه صبح رسیدم تهران و مستقیم رفتم آمپولم رو زدم و رفتم بیمارستان. نوبت گرفتم و حدود ساعت 10 نوبتم شد. بعد از سونو دکتر گفت پیشرفتت خوب بوده و چند تا از تخمک هات خوب رشد کردن اما .... (امان از این اما ها) هنوز به اندازه مطلوب نرسیدن. براى دو روز دیگه برام آمپول نوشت و گفت شنبه بیا تا ببینیم اگر شرایطت مناسب بود، وقت عمل رو بذاریم برای دوشنبه یا سه شنبه.

از اتاق که اومدم بیرون به امیر زنگ زدم اما مگه جواب میداد. روز قبلش گفته بود آهنگ موبایلم رو عوض کن و من هم براش یه آهنگ آروم گذاشته بودم. حالا توی شلوغی محل کارش صدای موبایلو نمی شنید. دیگه خودم دست به کار شدم اول رفتم و برای شنبه نوبت زدم، بعد هم قبض دارو هام رو گرفتم.  هرچی فکرشو کردم دیدم واقعا رفتن به خونه و برگشتن کار عاقلانه ای نیست. اگر امروز می رفتم فردا صبح می رسیدم و از آن طرف دوباره عصر باید حرکت می کردم که پس فردا صبح بیمارستان باشم. برای همین هم زنگ زدم مهمانسرا و هماهنگ کردم که برای دو شب برم اونجا که مسئول اونجا گفت باید از دانشگاه خودتون نامه رو فکس می کردید و وقتی براش توضیح دادم که موندنم حتمی نبوده گفت باشه پس یه فکس پیدا کن و از هرجایی که هستی نامه رو فکس کن که بعد به ما ایراد نگیرن.

بعد از اون امیر شمارمو دیده بود و زنگ زد. حرفای دکتر رو بهش گفتم و پرسیدم حالا به نظرت چه کار کنم. اون نظرش این بود که برگردم و می گفت برای شنبه صبح برات بلیط هواپیما می گیرم. گفتم خوب بپرس ببین برای چه ساعتی بلیط هست. پرسیده بود گفته بودن برای نه. هرچی فکر کردم دیدم اگر بخوام با تاخیر یک ساعته ای که همیشه هواپیمای اینجا داره و کنسلیهاش در نظر بگیرم باز هم به صرفه نیست و به استرسش نمی ارزه. امیر می گفت می ترسم اونجا که می خوای تنها بمونی اذیت بشی ... حالا خودم هم نگران بودم و امیر که این رو می گفت بیشتر نگران می شدم و اشکم هم در اومده بود و حسابی قیافم در هم بود. اما بالاخره تصمیمم رو گرفتم و گفتم می مونم. این طوری راحت تر هستم. فقط دیگه امیر برای روز شنبه ساعت 9 شب برام بلیط برگشت گرفت که راحت تر برسم.

داروهام رو از بیمارستان گرفتم و از روابط عمومی آدرس یه آژانس مسافرتی گرفتم و رفتم بلیط قطار اون روز رو کنسل کردم. بعد هم کل خیابون رو گشتم دنبال یه جایی که فکس داشته باشه، متاسفانه هیچ جا نداشتن و یا داشتن و قبول نمی کردن. تنها کارى که کردم یه مجله جدول خریدم که بیکار نمونم. البته کتاب جدول هاى سودوکو همرام بود اما از بس توى این مدت توى قطار، ایستگاه، بیمارستان و .... از این جدول ها حل کرده بودم خسته شدم.

خوشبختانه بین مهمانسرا و بیمارستان فاصله زیادی نیست و پیاده تونستم برم اونجا. اول آقاهه ایراد گرفت که چرا فکس نکردی وقتی گفتم هرچی گشتم پیدا نکردم قبول کرد ولی گفت برای شنبه مهمان داریم و شنبه تا ساعت نه صبح باید اتاق رو تحویل بدید. رفتم توی اتاقم، خوشبختانه اتاق خوبی بود حتی تمیزتر و مجهزتر از اتاق هایی که قبلا که با امیر میومدیم بهمون میدادن. داروهارو گذاشتم توی یخچال و وسایل اضافه رو از توی کیفم در آوردم و رفتم پایین ببینم ناهار دارن که گفتن نه. من هم از هتل اومدم بیرون و رفتم به یکی از رستوران هایی که همون نزدیکی بود و قبلا با امیر رفته بودیم و غذاش خوب بود. آلبالو پلو سفارش دادم. چشمتون روز بد نبینه. من قبلا آلبالو پلوهای زن داییم رو خورده بودم و دوست داشتم، اما این خیلی شیرین بود. دیگه از سر ناچاری  و به زور پیاز و دلستر و سبزى خوردمش. از رستوران که بیرون اومدم نم نم بارون مى بارید، دلم خواست که پیاده برگردم. توى مسیرم رفتم کتاب فروشى و کتاب سووشون سیمین دانشور رو خریدم براى این دو روز که بیکارم بخونم. بعد به ذهنم رسید که یه جایى پیدا کنم براى زدن آمپول هاى این دو روز. اول رفتم بیمارستان خودم که اونجا به نتیجه نرسیدم و منشى و مستخدم اونجا هم جاى نزدیکى سراغ نداشتن. از بیمارستان رفتم بیرون و از داروخونه اى که همون نزدیکى بود آدرس یه تزریقاتى رو خواستم و اون هم آدرس کمى پایین تر رو داد. توى راه یه مغازه لباس فروشى دیدم که گفتم خوبه یه بلوز بخرم براى عوضى، چون هیچ لباسى که همرام نبود. رفتم توى مغازه و کمى لباسها رو زیر و رو کردم و وسواس رو هم گذاشتم کنار، یه یقه اسکى یشمى خریدم، رنگى که خیلى بهم میاد اما امیر هیچ وقت توى خریدها اجازه نمیده سراغ چنین رنگى برم ( البته بعد که لباس رو تنم دید تصدیق کرد که خیلى بهم میاد).

بعد از خرید پرسون پرسون آدرسى رو که داروخونه اى بهم داده بود پیدا کردم اون هم یه بیمارستان کوچک بود. رفتم داخل و مطمئن شدم که شبانه روزى باز هست و تزریقات تجویزى دکتر بیرون رو هم انجام میدن. خیالم راحت شد و رفتم هتل. یک ساعتى خوابیدم و ساعت چهار و نیم اومدم بیرون و رفتم آمپول هام رو زدم. چون توى هتل توى سوییتى که بهم داده بودن هیچ کس دیگه نبود، احساس خوبى نداشتم. دلم مى خواست حد اقل یک نفر دیگه مى بود تا باهاش حرف بزنم. موقع بیرون اومدن از هتل هم از پذیرش پرسیدم که امشب کسى میاد؟ جواب دادن توى اتاق نه اما دو تا خانوم میان توى اتاق دیگه توى همون سوییت. تا اندازه اى خیالم راحت شد. بعد از زدن آمپول هام توى همون خیابون یواش یواش شروع کردم به پیاده روى و دیدن مغازه ها. چند چهار راه که پایین رفتم سردم شده بود و بارون هم شروع کرده بود به باریدن، براى همین رفتم سمت مقابل خیابون و برگشتم سمت هتل. دوست نداشتم خیلى زود برسم. از تنهایى خوشم نمیومد. به همین خاطر باز توى مسیر برگشت هم داخل مغازه و پاساژها مى رفتم. خیلى هم چیزى نخر یدم فقط از سوپرى یه بسته مغز تخمه آفتابگردون و یه بسته لواشک خریدم. هتل که رسیدم  هنوز کسى نیومده بود توى سوییت من. لباسامو عوض کردم و نشستم پاى تلویزیون. نیم ساعتى بعد دو تا خانوم اومدن و خیالم راحت شد که امشب تنها نیستم. اما بعد از سلام و احوالپرسى گفتن که با شوهراشون اومدن و چون یکیشون شناسنامه یادش رفته بود بیاره مجبور بودن توى سوییت هاى جدا باشن و این اذیتشون مى کرد. یه خوردن حرص خوردن و تلفنى با شوهراشون دعوا کردن ( اون موقع با خودم میگفتم کاش امیر اینجا بود و نحوه صحبت اینها رو با شوهراشون مى دید و قدر من رو بیشتر میدونست). بعد هم رفتن براى شام . من هم کمى تلویزیون دیدم و مقدارى از مغز تخمه ها رو خوردم و رفتم توى اتاقم. یک ساعت بعد خانوما اومدن خداحافظى کردن و گفتن میریم خونه یکى از آشناهامون. اى بابا ... دوباره تنها شدم. چاره اى نبود. درها رو قفل کردم و یک ساعتى کتاب خوندم و بعد هم چراغ سرویس بهداشتى اتاق رو روشن گذاشتم و خوابیدم. اما چه خوابیدنى ...تا صبح گلوم مى سوخت، گویا سرما خورده بودم. از طرفى هم یه ذره احساس ناامنى مى کردم. به هر صورتى بود بالآخره صبح شد.

صبح اول از همه با آب نمک گلوم رو شستشو دادم و بعد رفتم صبحونه خوردم. رستوران طبقه هفتم هتل قرار داره و پنجره هم داره به سمت بیرون. هتل جای خوبی از شهر قرار داره و در نتیجه منظره بیرون خونه هایی زیبا با درختهایی زیباترن و از طرفی کوه ها هم مشخصن. اتفاقا اون روز کوه ها سفیدپوش هم شده بودن و این خیلی قشنگ بود. روی یه میز که منظره خوبی به بیرون داشت نشستم و با آرامش صبحونم رو خوردم. آخراش بود که یه خونواده هم اومدن دو تا پسر داشتن. دوباره با دیدن اونها به یاد بچه افتادم و ... بعد از صبحانه برگشتم توی اتاق امیر هم اس ام اس داد که چه کار می کنی. خودم بهش زنگ زدم و کمی با هم صحبت کردیم. از برنامه اون روزم پرسید که گفتم می خوام برم آمپولم رو بزنم و بعد هم میرم هفت تیر ببینم مانتو گیرم میاد. گفت خوبه خودتو سرگرم کن اما زود نرو بیرون چون جمعه هست و مغازه ها دیر باز می کنن. بعد هم حرف این شد که امروز به مامانش چی بگیم که من نیستم ( چون هر جمعه ناهار اونجاییم). امیر گفت من بهشون گفتم که تو امروز تولد یکی از دوستات دعوتی و نمیتونی بیای، اگر به تو هم زنگ زدن همین رو بگو. خلاصه کمی تلویزیون دیدم و ساعت نه و نیم رفتم برای زدن آمپول. حالا حواسم هم نبود که نسخه رو هم ببرم چون اونجا بدون نسخه آمپول نمیزدن. پرستاره ایراد گرفت و گفت باید بری نسخه رو بیاری. با مسئولشون حرف زدم و توضیح دادم که این آمپول باید قبل از ساعت ده زده بشه و تا من برم نسخه رو بیارم از ده میگذره. کمی غر زد و بعد قبول کرد. اما کمی حالم گرفته شد. بعد از زدن آمپول بیرون اومدم و سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم. با مترو رفتم هفت تیر و شروع به گشتن کردم. تمام مغازه ها پر بودن از پالتو و کم مانتو پیدا میشد. با امیر تماس گرفتم. گفت اگر دوست داری همون پالتو بگیر. یکی دو تا رو هم پرو کردم اما به دلم نبود بخرمشون. چون اینجا که اونقدر سرما نداریم. خلاصه ادامه دادم به گشتن دنبال یه چیز سبک نه پالتویی، اون هم با اون قیمتاشون. ساعت یک شده بود و دیگه داشتم ناامید میشدم. اما باز از بیکاری میچرخیدم توی مغازه ها و سعی می کردم با دقت نگاه کنم. بالاخره توی یه مغازه یه مانتو دیدم. و پرو کردم خیلی ازش خوشم اومد اما یه ایراد کوچولو داشت که گفتم میدم خیاط درستش کنه. خریدمش و آدرس خیاط رو گرفتم و بهشون هم گفتم که اگر خیاط گفت نمیشه درستش کرد پسش میارم، قبول کردن. خوشبختانه خیاط هم ظرف پنج دقیقه درستش کرد و پروش کردم دیدم خوب شده ... موفق شدم ...

دیگه حالا نوبت ناهار بود. کلی گشتم و آدرس پرسیدم تا یه رستوران رو پیدا کردم اما اونها اون روز مهمون داشتن و کلا مشتری قبول نمی کردن. دوباره شروع به گشتن کردم و یه رستوران دیگه یافت شد. غذام رو خوردم و ساعت دو و نیم دیگه کاری نداشتم و رفتم با مترو برگشتم هتل. توی مترو هم یه ساپورت خریدم برای زیر شلوار که خیلی خوب و گرم بود.

وقتی رسیدم هتل دیدم خوشبختانه یه نفر دیگه هم اومده توی سوییت. یه خانوم کرمانشاهی همسن خودم که کارمند دانشگاه بود. دختر خیلی خوبی بود، خونگرم و مهربون. یه چایی گذاشتیم و نشستیم به صحبت کردن. یک ساعتی که گذشت من باید می رفتم آمپول هام رو میزدم. بهش گفتم من بیرون کار دارم. میرم و برمیگردم. رفتم آمپول رو زدم و یه شربت دیفن هیدرامین و یه کیلو لیمو شیرین هم خریدم و برگشتم. شربت و یکی دو تا لیمو شیرین خوردم کمی بهتر شدم. رفتم دوش هم گرفتم و کمی سرحال اومدم.

تا شب دو نفر دیگه هم بهمون اضافه شدن. یکی از اصفهان و یکی از زاهدان. خانومای خیلی خوبی بودن. تا ساعت دوازده شب حرف میزدیم. یاد زمان دانشجوییم و دوستام افتادم که بدون نگرانی در مورد خونواده و بدون غیبت کردن می نشستیم دور هم و تا مدتها حرف میزدیم. خلاصه تلافی شب قبل دراومد. صبح هم همگی با هم رفتیم صبحانه خوردیم و بعد دیگه اونا رفتن دنبال کاراشون من هم باید اتاق رو تحویل میدادم و می رفتم بیمارستان. وسایلم رو جمع کردم و با هتل تسویه کردم و راهی بیمارستان شدم. اول آمپول صبحم رو زدم، بعد هم نوبت زدم و رفتم توی سالن نشستم که نوبتم بشه. حدود ساعت یازده و نیم بود که نوبتم شد. دیگه عصبی شده بودم چون روز پنج شنبه که نوبت زده بودم برای امروز گفته بودن ساعت هشت و نیم اینجا باش. توی این مدت برای اینکه خیلی بهم فشار نیاد تند وتند جدول سودوکو حل می کردم. نوبتم که شد با ماما رفتم داخل و سونو شدم. دکتر راضی بود و گفت برای امروز باز برات دارو می نویسم، یه آمپول هم داری که فردا شب سر ساعت ده باید بزنی، حتما باید سر این ساعت باشه. پنج دقیقه دیرتر و زودترش نمیکنی، برای سه شنبه هم برات وقت عمل میزنیم. بیرون که اومدم ماما چند تا برگه داد دستم که باید کارهای پذیرش برای عمل رو انجام میدادم. یک ساعتی مشغول این کار بودم. کلینیک مردان، کلینیک جنین شناسی، آزمایشگاه، پذیرش و صندوق. همه کارها که انجام شد و پول عمل رو هم پرداخت کردم و رفتم بالا که با ماما هماهنگ کنم که کاری جا نیفتاده باشه، رفته بود ناهار. نیم ساعتی نشستم تا اومد و کارهارو چک کرد. خوشبختانه مشکلی نبود. داروهام رو هم حساب کردم و دوباره خواهش کردم برام تا ساعت چهار نگهش دارن.

با امیر هم هماهنگ کردم که روز سه شنبه باید تهران باشیم برای عمل که گفت مشکلی نیست بلیط هواپیما می گیریم برای دوشنبه شب. خودم رفتم آژانس مسافرتی برای بلیط. گفتن برای دوشنبه ساعت 12 شب بلیط هست، تماس گرفتم با امیر و اون هم گفت خوبه. گفتم اگر پرواز کنسل بشه چی کار کنیم؟ گفت کنسل نمیشه اگر هم شد همون شب با ماشین راه میفتیم و صبح میرسیم. قبول کردم و بلیط ها رو خریدم.

برگشتم سمت بیمارستان و یه فست فود روبروی بیمارستان بود رفتم همونجا و ناهار خوردم. چنان با آرامش غذام رو خوردم که یک ساعتی طول کشید. هیچ عجله ای هم نداشتم. ساعت سه بود رفتم توی نمازخونه بیمارستان و کمی استراحت و مرتب کردم و مقداری کتاب خوندم تا ساعت چهار. ساعت چهار هم رفتم آمپولم رو از داروخونه گرفتم و زدم و دیگه چون کاری نداشتم راهی فرودگاه شدم. بلیطم برای ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه بود و خیلی وقت داشتم اما کاری برای انجام دادن نداشتم. با مترو و تاکسی خودم رو رسوندم فرودگاه. تازه ساعت شش شده بود. اونجا هم رفتم توی نمازخونه و کمی دراز کشیدم اما خوابم نمی برد. مقداری جدول حل کردم و با یه نی نی کوچولو که اونجا بود بازی کردم. ساعت هفت و نیم هم کارت پروازم رو گرفتم و رفتم یه نسکافه خوردم. خلاصه دیگه ساعت نه شد و سوار هواپیما شدیم. واقعا خدا نصیب گرگ بیابون نکنه یه آقایی کنارم نشسته بود که از کارهاش نزدیک بود بالا بیارم. بگذریم یادش هم که میفتم حالم بد میشه.

ساعت ده رسیدم و امیر اومد دنبالم. رفتیم خونه و سعی کردم با کمی میوه و شلغم خودم رو تقویت کنم تا سرما خوردگیم بهتر بشه و روز عمل مشکلی نداشته باشم ...

.

.

.

مامان جون ... ببین این روزها یا توی فکر رفتن به تهرانم ... یا توی مسیرم ... یا اونجا و توی بیمارستان ... البته یه حالت دیگه هم دارم: توی درمونگاه برای زدن روزی هفت تا آمپول  ...

گلم! اینها رو فقط برای داشتن تو تحمل میکنم، عشق داشتن تو هست که بهم توان ادامه میده ... ناز دلم مامانو خیلی منتظر نذار