پروسه طولانى

یکشنبه ١١ آذر وقت بعدى سونوم بود ....

روز شنبه از صبح رفتم سر کار و بین دو تا کلاسم رفتم یه نامه براى مهمان سراى دانشگاه توى تهران بگیرم تا اگر لازم شد بمونم مشکلى نباشه. تماس گرفتم با مهمانسرا، گفتن براى هر سه روز باید یه نامه داشته باشى. خوب دوتا نامه نوشتم و بردم دبیرخونه براى تایپ که گفتن سرمون شلوغه و براى یک ساعت دیگه مى تونیم آمادش کنیم. من هم یک ساعت بعد سر کلاس بودم و اگر مى خواستم بعد از کلاس بگیرمش مى خورد به وقت ناهار و معطلى زیاد داشت. وقتى اصرار کردم که عجله دارم گفتن برو ساختمون پرستارى، دبیرخونه اونجا خلوته. بدو بدو رفتم اونجا. دو نفر جلوم بودن، منتظر شدم تا نوبتم شد و حالا اون کارمنده تا حالا این نوع نامه رو نزده بود. بعد کلى سؤال کردن بالآخره تایپش کرد و سریع برد مش براى امضا. نفر اول امضاش کرد اما نفر دوم ایراد گرفت که چرا اسم رئیس دانشگاه زیرش نیست برو از اول بنویسش .... بردمش دبیرخونه، گفتن ببرى پیش قبلى سریع تر انجام میشه. دوباره بدو بدو رفتم توى ساختمون پرستارى و درستش کردم و برگشتم حالا مدام توى این فکر هم بودم که کلاسم دیر شده. دیگه با یه دردسر دوباره امضاها رو گرفتم و دادمش دبیرخونه مهر و امضاش کرد. اما مسئول  فکس نبود که بفرستتش تهران. دیگه از خیر اون گذشتم و رفتم سر کلاس ... دیدم دانشجوها تا دیدن من دیر کردم سریع کلاس رو خالى کردن به جز چند نفر شون که در شرف رفتن بودن، اونارو نگه داشتم و گفتم شماره هرکدوم از بچه ها رو که دارین تماس بگیرین برگردن. همون موقع مدیر کلاسا هم تماس گرفت که کجایین بچه ها اومدن دم در دفتر و سر و صدا مى کنن. ازش خواستم که بفرستتشون بالا سر کلاس. خلاصه اون روز حسابى ازم انرژى گرفته شد. بعد کلاس هم چند دقیقه اى موندم توى دفتر مدیر کلاسا و بعد به این امید که شاید کارمندا زودتر از ناهار برگردن، رفتم دبیرخونه و خوشبختانه مسئول مربوطه رو توى راهرو دیدم دیگه اومد نامه رو فکس کرد ....

ساعت یک و نیم شده بود، با سرعت خودم رو رسوندم خونه و دوش گرفتم و وسائل رو جمع و جور کردم. ساعت چهار بلیط داشتم. امیر که اومد ناهار خوردیم و سریع آماده شدم . باید قبل از رفتن آمپول هم میزدم. تا رفتم آمپول زدم و خودم رو رسوندم ایستگاه قطار، لحظه آخر بود که رسیدم. اما از لحاظ روحى و جسمى خیلى ازم انرژى گرفته شد .....

توى قطار نیم ساعتى خوابیدم. بعد از اون ماجراهایى دیدم که واقعا خدا رو شکر کردم براى زندگى خوبى دارم. اونجا یه خانمى بود که فقط بیست و یک ساله بود، اما کاشان زندگى مى کرد حالا هم اومده بود دختر و شوهرشو گذاشته بود خونه مامانش و به بهونه اینکه مرخصیش لغو شده داشت برمى گشت و تلفنى هم با دوست پسرش!!!!! قرار میذاشت که بیاد دنبالش .......

روز یک شنبه ساعت پنج و نیم صبح بود رسیدیم تهران. تا ساعت هفت توى ایستگاه موندم و هفت با مترو رفتم بیمارستان. البته قبل از بیمارستان آمپول سینافکت رو هم بیرون زدم. توى بیمارستان هم نوبت گرفتم و رفتم یه کیک و نسکافه خوردم و اومدم نشستم توى نوبت. اولین نفر نوبتم شد و بعد از یه سونوى سخت دکتر گفت فیبرومت خیلى بزرگ شده و شکل رحمت رو تغییر داده. اما تخمک گذارى داشتى، یعنى تخمدان ها به آمپول ها جواب دادن ولى هنوز اندازشون کوچیکه. بعد هم بلند شد و رفت با یه دکتر دیگه مشورت کرد و گفت ما این روند رو ادامه میدیم و اگر تخمک ها بزرگ شدن جنین ها رو تشکیل میدیم و فریزشون مى کنیم تا با عمل، رحمتو آماده کنیم بعد انتقال رو انجام بدیم. تعداد آمپول ها رو هم زیاد کرد و گفت از بین چهارشنبه و پنجشنبه، کدوم راحت تر هستى که بیاى، پنج شنبه رو انتخاب کردم تا یه مقدار فرصت استراحت داشته باشم.

از مطب که اومدم بیرون، مثل همیشه مقدارى نشستم. که اگر سؤالى به ذهنم رسید بپرسم. همون موقع زنگ زدم به امیر  که بلیطهای رفت و برگشت رو برام بگیره. اول امیر میخواست بلیط هواپیما بگیره که هرچى سبک سنگین کردم دیدم نه قطار با برنامه من بیشتر جور درمیاد. نظر دکتر رو هم گفتم بهش و هم زمان دوباره اشک ...

بعد از اینکه یه کم آروم شدم رفتم پایین و برای پنجشنبه نوبت زدم. بعد هم داروهام رو صندوق حساب کردم و قبضش رو دادم داروخونه و به آقاهه گفتم داروهارو برام نگه داره تا عصر. چون هرچی حساب کردم دیدم دوباره داروهارو بردارم ببرم تا راه آهن اونجا هم باید منت چند نفر رو بکشم تا داروها رو توی یخچال بذارن. خیالم که از اون راحت شد گفتم حالا که تا عصر بیکارم میرم بیرون و عصر هم برگردم همینجا و آمپول های امروزم رو بزنم و بقیه رو هم بردارم برم ایستگاه ...

از بیمارستان اومدم بیرون و رفتم سمت مترو اول می خواستم برم هفت تیر و مانتو ببینم اما توی مترو پشیمون شدم و رفتم میدون انقلاب توی کتاب فروشی ها. سعی کردم سر خودم رو با کتاب ها گرم کنم و کمتر به موضوع فکر کنم. تا ساعت 1 توی کتاب فروشی ها چرخیدم و کتاب سوپ جوجه برای روح رو هم خریدم. بعد از اون افتادم دنبال پیدا کردن یه رستوران اون حوالی که بعد از کلی گشتن و پرس و جو بالاخره یه رستوران پیدا کردم و متاسفانه اصلا غذاش هم خوب نبود.

دیگه بعد از ناهار دوباره یک ساعتی بقیه مغازه هارو گشتم و هرکاری کردم که یه وسیله تزیینی بتونم بخرم نشد که نشد. انتخاب می کردم اما پای حساب کردن که می رسید پشیمون می شدم نه به خاطر پولش بلکه از ته دل نمی خواستمشون.

ساعت سه بود که برگشتم سمت بیمارستان. ساعت سه و چهل دقیقه رسیدم هنوز بیست دقیقه وقت بود تا موقع زدن آمپول، رفتم قبض گرفتم و با بخش بستری هم هماهنگ کردم که ساعت چهار باید آمپول بزنم و رفتم داخل سالن نشستم.

ساعت چهار رفتم بخش بستری تا آمپول رو بزنم اونها هم سرشون حسابی شلوغ بود و بعد از یک ربع آمپولم رو زدن. پرستاره می گفت چرا خودت آمول ها رو نمی زنی، زدنشون کاری نداره. کمی هم برام توضیح داد. اما چون من عجله داشتم که به قطار برسم خیلی سوال نپرسیدم و دیگه بدو بدو رفتم که به قطار برسم.

خوشبختانه به موقع رسیدم. دو تا خانوم هم کوپه ایم بودن و یه نفر هم قم سوار شد. داروهام هم همون واگن خودمون خوشبختانه یخچال سالم بود ( برخلاف قطارهای شش تخته که نود درصد یخچالها خراب بودن) و گذاشتمشون توی یخچال. مسئول واگن پرسید مگه داروها چند پولشونه که نگرانشون هستی ... پانصد هزار تومن ... و این قیمت واقعی بود. یه سری آمپول بودن که پونصد هزار تومن قیمتشون بود.

اون شب به خوبی گذشت. انتظار داشتم صبح حداکثر ساعت هفت برسیم، اما ساعت هفت و نیم رسیدیم و حالا باید سریع میرفتم خونه لباسامو عوض می کردم بعد می رفتم درمونگاه آمپول می زدم و تا ساعت هشت هم خودم رو می رسوندم دانشگاه. اما با این فرصت کم امکان پذیر نبود. زنگ زدم دانشگاه و گفتم نیم ساعت دیرتر میام. امیر هم اومد دنبالم و سریع رفتم خونه. دیدم باز هم به درمونگاه نمی رسم. به امیر گفتم خودت آمپولم رو بزن. آمپول زیر جلدی توی بازو بود. قبول کرد و دیگه سریع همون توی خونه آمپول رو زدم و رفتم سر کار. هشت و سی و سه دقیقه رسیدم و دیدم بچه ها دارن از آسانسور میان بیرون و می خوان برن، یه عده هم رفته بودن.

دیگه برگردوندمشون و گفتم به بقیه هم زنگ بزنین بیان و خدا رو شکر اون روز تونستم کلاس رو تشکیل بدم. اگر کنسل میشد با توجه به اینکه میدونستم که هفته آینده هم ممکنه چند تا رو کنسل کنم دیگه جبرانشون سخت میشد.

.

.

.

مامان جون همه این برنامه ها رو به خاطر داشتن تو تحمل می کنم و میدونم تو یه بچه مامانی ناز و باهوش و سالم و صد البته قدرشناس خواهی بود. گلم، عزیزم، ناز دلم ما منتظر اومدنت هستیم .....







چرا؟؟؟؟

تا حالا شده یه موضوعى براتون پیش بیاد و هرچى فکر کنین دلیل و یا حتى خیریتش رو متوجه نشین ؟!؟!

چهارشنبه بعد یک شب مسافرت توى اتوبوس و یه خواب خیلى بد رسیدم تهران ... مستقیم رفتم بیمارستان . نوبت گرفتم و باید آمپول سینافکت رو هم تزریق مى کردم، پذیرش با بخش بسترى تماس گرفت و گفتن امروز سرمون شلوغه و انجام نمیدیم. خودم هم مستقیم رفتم و باهاشون صحبت کردم فایده اى نداشت. ناچارا آدرس گرفتم و رفتم بیرون از بیمارستان تزریق رو انجام دادم. برگشتم توى بیمارستان و رفتم بوفه چایى بخورم، بسته بود. دیگه قید چایى رو زدم و رفتم توى کلینیک زنان نشستم تا نوبتم بشه. اتفاقا اون روز اولین نفر نوبتم شد و همراه ماما وارد مطب شدم. توى سونوگرافى که هنوز درد داشتم و بعد از یک ربع سونو دکتر گفت تخمدان هات به آمپول ها خوب جواب نداده و هنوز تخمک ایجاد نشده. آخه چرا!؟ معلوم نبود. آمپول هام رو کرد روزى دو تا مریونال و دوتا گونال اف. سینافکت رو هم باید روزى ٢٠ واحد مى زدم. از مطب که اومدیم بیرون با ماما حرف زدم. گفت چون تخمدان ها جواب ندادن باید منتظر مرحله بعد بمونیم ببینیم به آمپول هاى جدید چطور جواب میدن، اگر جواب خوبى ازش نگیریم کلا سیکل متوقف میشه. انتظار این رو دیگه نداشتم. حسابى به هم ریختم. نمى دونستم چه کار باید بکنم. مثل کسى شده بودم که معلقه توى آسمون و نمیدونه چه عکس العملى باید نشون بده.  توى همون حس و حال رفتم پذیرش و براى یکشنبه نوبت بعدى رو زدم و رفتم داروهام رو گرفتم. اندازه یه کیسه بزرگ دارو شده بود. کارهام توى بیمارستان تموم بود و تازه شده بود ساعت ٩ . راه افتادم سمت راه آهن که اگر شد بلیطم رو عوض کنم و با قطار ساعت ١٢ و نیم برگردم. از طرفى آمپول هام رو باید ساعت ٤ تا ٦ عصر مى زدم . براى همین اول باید هماهنگ مى کردم که ببینم پزشک قطار این کار رو انجام میده یا نه. تا برسم ایستگاه که مدام توى این فکر بودم که واقعا این یه چیز طبیعیه یا من دارم به نوعى مجازات میشم. فکرم رفت روى کارایى که تا الآن انجام دادم و تنها چیزى که به ذهنم رسید خواستگارهام بودن، گفتم شاید دارم نتیجه دل شکسته اونها رو میدم، اما کمى که فکر کردم دیدم الکى دارم خودم رو محکوم مى کنم. مگه میشد همشون رو راضى کرد. خلاصه بالآخره رسیدم ایستگاه و اول با اطلاعات حرف زدم که داروها رو بذارم توى یخچال، گفتن یخچال نداریم. رفتم سراغ بوفه ها با اولى حرف زدم راضى شد اما وقتى فهمید بلیطم مال ساعت ٧ شب هست گفت نه نمیتونم تا اون موقع نگهش دارم. رفتم سراغ بوفه بعدى و ناچارا در مورد بلیط گفتم دارم میرم براى بلیط اگر براى ساعت١٢گیرم بیاد میام میبرمشون. قبول کرد. از داروها که خیالم راحت شد رفتم سراغ بلیط. براى ساعت ١٢ بلیط بود. از اطلاعات در مورد پزشک قطار پرسیدم گفتن اصلا ً تزریق توى قطار ممنوعه. رفتم سراغ مدیریت که اگر بشه با مدیر صحبت کنم و راضیشون کنم. که با مسؤولیت خودم تزریق رو انجام بدن اونها هم همکارى نکردن. حسابى عصبى شده بودم و طبق معمول این مواقع اشکم در اومد سعى کردم خودم رو کنترل کنم. رفتم روى صندلى هاى  سالن انتظار نشستم تا کمى آروم بشم و فکرم کار کنه که چه کار میشه کرد. سعى مى کردم خودم رو آروم کنم. هم موقع زنگ زدم به امیر و ماجرا رو گفتم و اشکم هم سرازیر بود. بعد دیگه هرچى فکر کردم دیدم از دست من که کارى بر نمیاد بهتره با شرایط کنار بیام و با همون بلیط خودم برم. دیگه دیدم به قلبم هم داره فشار میاد و تنها راهى که براى کاهش استرس به نظرم رسید این بود که برم بیرون. دیگه رفتم بوفه و گفتم که عصر میام داروها رو میبرم و اون هم قبول کرد. از ایستگاه اومدم بیرون و آدرس بازار رو گرفتم و رفتم اونجا. چون صبحانه هم نخو رده  بودم خیلى گرسنم بود. از یکى از مغازه دارها آدرس یه رستوران خوب رو گرفتم و رفتم اونجا و واقعا هم غذاش خوب بود و کلى یاد امیر کردم. ته چین سفارش دادم که یه دیس غذا برام آورد کلیش اضاف اومد که ظرف گرفتم و بقیه رو بردم براى شام توى قطار. بعد هم اومدم بیرون و یک ساعتى توى بازار گشتم و مقدارى خرید کردم و چون خیلى خسته بودم ساعت سه برگشتم ایستگاه تا کمى توى نماز خونه استراحت کنم و ساعت چهار برم براى زدن آمپول ........

توى نمازخونه هر کارى کردم خوابم نبرد، مقدارى جدول سودوکو حل کردم و همونجا فکر کردم دیدم چند مدته خانم فهیم و خانم پوراکبر منتظرن که وقت من آزاد بشه و دعوت کنم بیان خونمون و فردا بهترین موقع بود، چون خودم هم مقدارى برام تنوع مى شد و زیاد به موضوعات جارى فکر نمى کردم. با اس ام اس باهاشون هماهنگ کردم و به امیر هم خبر دادم که خونه رو مرتب کنه و میوه بخره. 

ساعت چهار با وجودى که تا شش وقت داشتم براى زدن آمپول، اما چون دقیق آدرسا رو نمى دونستم راه افتادم. از همون ایستگاه آدرس یه بیمارستان همون نزدیکى رو بهم دادن. پرسون پرسون پیداش کردم و رفتم داخل. گفتن چون پزشک بیرون از بیمارستان تجویز کرده ما تزریق نمى کنیم ....... حالا بیا و درستش کن رفتم دم در و از نگهبانى کمک خواستم که آدرس یه درمانگاه رو یه چهار راه بالاتر داد. دوباره پرسون پرسون ... پیداش کردم و خدا رو شکر تزریق انجام شد. برگشتم ایستگاه. البته این رو هم بگم که رفت و آمدام با احتیاط کامل و کمى ترس بود. هرچى باشه شهر غریبه .... خلاصه موقع رفتن داروهام رو از بوفه گرفته بودم، حالا که برگشتم قبولش نمى کرد. مى گفت باید برى از مدیریت نامه بیارى( حالا صاحب اصلیش اومده بود، اما صبح که قبول کرد شاگردش بود). من هم داروها رو بردم  گذاشتم یخچال رستوران. ساعت  هفت هم که سوار قطار شدم اینقدر واگن  به واگن گشتم براى یخچال و همه خراب بودن و آخرش یکى درست بود اون هم با اجازه رئیس قطار قبول کرده، اول بازش کردم مطمئن شده دارو هستن بعد هم بلیطم رو گرفته گذاشته روشون بعد گذاشتتش توى یخچال. خلاصه اون شب هم توى کوپه کمى با بقیه صحبت کردم و دیگه خوابیدم. روز بعد ساعت  هشت و نیم رسیدم و امیر اومد دنبالم البته اول فکر کرده بود با اتوبوس هستم و رفته بود در ترمینال. بچم آخر حافظست ......

این از یه سفر درمانى که هیچ کس هم ازش خبر دار نشد ...





ادامه پروسه

هفته گذشته دوباره رفتم تهران، براى ادامه پروسه ...

اینها رو مى نویسم براى نى نى نازم، تا بدونه مامان و بابا چه زحمت هایى براى داشتنش کشیدن ....

چهارشنبه هفته گذشته با قطار رفتم تهران، هم کوپه ایهام آدم هاى خوبى بودن، یه دختر چهار ساله هم بود که حسابى باهام دوست شده بود ... ساعت چهار و نیم صبح رسیدم تهران. همون موقع چون بلیط برگشت نداشتم ، گفتم بلیط بگیرم و یک ساعتى هم توى ایستگاه بمونم تا هوا روشن بشه و بعد برم بیمارستان. رفتم سراغ باجه بلیط فروشى، چشمتون روز بد نبینه نزدیک هزار نفر توى صف بودن، اون هم اون موقع صبح .... چند دقیقه اى موندم بعد تازه فهمیدم که باید برم نگهبانى اسم بنویسم. تا بعدا اونا بیان و طبق لیست صف رو مرتب کنن. بعد هم باجه ساعت هشت باز میشد، و از همه مهمتر اینکه بلیطى وجود نداشت، باید مى موندى که اگر کنسلى بود ، بگیرى. خلاصه مى دونستم که احتمال گیر اومدن بلیط نزدیک صفر هست. اما چون کار دیگه اى نداشتم رفتم اسمم رو نوشتم و نشستم یه نسکافه خوردم. در این بین یه خانمى با دختراش اونجا بودن که دیدم دارن با لهجه آشنا صحبت مى کنن ... سر صحبت رو باز کردم دیدم مقصدهامون یکى هست و از شب قبل هم اسم نوشته بودن. ازشون خواهش کردم که اگر شد و گیرشون اومد براى من هم بلیط بگیرن، قبول کردن. شماره موبایلو بهشون دادم و یک ساعتى هم نشستم که اگر شد خودم بگیرم دیدم نه داره دیر میشه دیگه از ایستگاه اومدم بیرون و رفتم بیمارستان .........

توى بیمارستان نوبت گرفتم و نشستم، چون زود رسیده بودم گفتم حالا زودتر نوبتم میشه، اما تا ساعت یازده  نوبتم نشد و این مقدارى عصبیم کرده بود... نوبتم که شد رفتم داخل و سونو انجام شد، دکتر ده تا آمپول مریونال برام نوشت که باید از روز بعد روزى دو تا بین ساعت ٤ تا ٦ عصر میزدم.  بعد هم چون گفتم آمپول سینافکت رو نیاوردم ( مى ترسیدم خراب بشه، چون باید توى دماى زیر ٢٥ درجه نگهدارى بشه) کلى دعوام کرد که شما آمپول هاتو جدى نمى گیرى. و گفت ببین مریض هایى که الآن اینجان اگر کسى داره ازش بگیر و آمپول رو بزن. خلاصه از مطب اومدم بیرون اما کسى رو اونجا نمى شناختم. کلى معطل شدم تا ماما هم از مطب اومد بیرون و ازش کمک خواستم. بدترین قسمتش این بود که به خاطر اینکه خیلى عصبى شده بودم،  اشکم هم داشت درمیومد و ماما هم متوجه شد.  خلاصه فکر کنم ماما خودش خیلى دلش برام سوخت و کلى پیگیرى کرد تا یه مریضى رو پیدا کرد که اون روز براش سینافکت تجویز شده بود و قرار شد دارو رو که گرفت، ٥٠ واحد هم من تزریق کنم. خلاصه بعد از تزریق دیگه اونجا کارى نداشتم. فقط همونجا یه ناهار بد مزه خوردم و داروهام رو گرفتم. چون اون خانم توى ایستگاه باهام تماس نگرفته بود فهمیدم که بلیط گیرش نیومده، خودم هم یه سر رفتم راه آهن اما بى نتیجه بود. دیگه رفتم ترمینال و با یه دردسرى بلیط گیرم اومد براى ساعت ٦ . اون موقع ساعت سه بود . رفتم اطلاعات و داروهام رو گذاشتم توى یخچال بعد هم رفتم نمازخونه کمى استراحت کنم، اما اونجا هم سرد بود و خانمى که مسؤول اونجا بود اجازه نمیداد کسى راحت بخوابه، مى گفت اینجا خوابیدن ممنوعه .....  نزدیکاى ساعت ٦ اومدم بیرون و داروهام رو گرفتم و یه ساندویچ گرفتم براى شام و دیگه رفتم سوار اتوبوس شدم. خدا رو شکر توى اتوبوس خوب بود و مساله اى نداشتم. ساعت ٥ صبح رسیدم و امیر اومد دنبالم، مستقیم رفتم آمپولم رو زدم و رفتیم خونه .........



مامان جان، عزیزم، همه اینها رو به خاطر داشتن تو تحمل مى کنم ....

عزیز دلم اگر بدونى چقدر من و بابا منتظرت هستیم ...... خیلى دلمون مى خواد سریع تر ببینیمت ..... یه نى نى سالم، ناز، باهوش و مهربون .....


پروسه نى نى

هفته گذشته باید مى رفتم براى سونو

از طرفى به دلیل آلرژى شدید، دکترى که اهواز میرم پیشنهاد و تاکید کرد که تهران برم کلینیک آلرژى و تحت نظر باشم. حتى گفت ممکنه به خاطر آلرژى مجبور باشى پروسه نى نى رو عقب بندازى ..... اصلا دلم نمى خواست این اتفاق بیفته چون دیگه مى خوام حالا که دیگه روى روال انجام مقدمات میکرو افتادم، تا آخرش برم. از طرفى هم مى ترسیدم این آلرژى توى دوران باردارى برام دردسر بشه. دل رو زدم به دریا و براى یک روز قبل از روزى که براى دکتر زنان وقت داشتم، وقت کلینیک آلرژى گرفتم.... خودم هم باید تنها مى رفتم تهران، چون امیر نمى تونست بیاد. خلاصه به هر شکلى بود خودم رفتم. خدا رو شکر دکترم یه آدم با حوصله و خوش اخلاقه، به تمام حرفام با حوصله گوش داد و نیم ساعتى وقت گذاشت و برام شرایط رو توضیح داد. بعد هم خیالم رو راحت کرد که این درمان آلرژى و عمل میکرو با هم تداخلى ندارن و اشکالى براى هم به وجود نمیارن. البته داروهام رو با دقت تمام انتخاب کرد تا اگر باردار شدم مشکلى براى جنین ایجاد نشه .....

روز بعد هم رفتم پیش دکتر زنان، نگران این بودم که نکنه به علت عفونت یا ... پروسه رو عقب بندازه که خوشبختانه این اتفاق نیفتاد و دکتر گفت وضعیتت خوبه و یه سرى آمپول سینافکت برام تجویز کرد و متاسفانه اون روز داروخونه مرکز تمام کرده بود، من هم که آدرسا رو درست بلد نسیتم، اول ماما تماس گرفته با چند تا داروخونه و مشخص کرده کجا این داروها رو داره، بعد من پروسون پرسون رفتم و دارو رو گرفتم..... حالا  باید دارو رو جاى خنک نگه مى داشتم، داروخونه خودش یه قالب یخ بهم داد که تا سه چهار ساعت مشکل رو حل مى کرد. وقتى که  رفتم توى قطار دیدم تمام یخچالها خرابن و مجبور شدم بعد از کلى دوندگى و هماهنگى با رئیس قطار بزارمشون توى یخچال رستوران ..... 

از اون هفته تا الآن هم هر روز دارم آمپول مى زنم .... و چون نه من و نه امیر، آمپول زدن بلد نیستیم هر روز باید تا قبل از ده صبح خودم رو به یه مرکز درمانى برسونم  و آمپول رو تزریق کنم .... اون هم توسط این پرستارا که نود درصدشون رو نمیشه با یک من عسل هم خورد... البته بهشون جسارت نباشه، شاید توى زندگى روزمره شون آدماى خیلى خوش اخلاقى باشن اما....

امروز هم دوباره باید برم تهران براى سونوى بعدى. خیلى دلم مى خواست این تعطیلاتى که داریم رو برم شیراز ، اما این پروسه نى نى لو میره، چون احتمالا چند روز آینده باید روزى چند تا آمپول بزنم .....




نى نى گلم دوستت دارم و منتظرتم .....

خاطره سالگرد عقد

اون روز مى خواستم یه شیرینى خوشمزه درست کنم ....

بعد از کلى تحقیق توى اینترنت تصمیم گرفتم رولت درست کنم... 

اما چشمتون روز بد نبینه افتضاح شد .....

بیچاره امیر وقتى دیدش کلى دلدارى بهم داد و گفت مگه براى من درستش نکردى من همینطورى هم میخورمش ....

عزیزم چاره دیگه اى نداشت ....