-
کلمات جدید ۴
شنبه 6 شهریورماه سال 1395 02:09
این روزا وقتی حرف میزنی دوست دارم قورتت بدم عسل مامان. کلمات جدیدت: شیفار: فشار اُخات: اتاق بیلاد: بیار تیف: کیف دَمایی: دمپایی تَخل: تلخ کارانی: ماکارونی سَبی: سبزی تَفش: کفش
-
تولد
دوشنبه 18 مردادماه سال 1395 10:25
سلام گل مامان دیروز وارد ۴ سالگی شدی عزیز دلم عمر مامان نمیدونی توی این مدت چطور از عشقت لبریز شدم و لذت بردم داری بزرگ میشی پسرم عشق مامان دلم میخواد این سالهایی که پیش من هستی و در کنار من زندگی میکنی از بهترین سالهای زندگیت باشه. میدونم به زودی زودتر از اون چیزی که فکرش رو بکنم برای خودت مردی میشی و میری دنبال...
-
کلمات جدید ۳
شنبه 5 تیرماه سال 1395 10:40
کِمِل: کِرِم اَگ: کثیف بوژتَگ: بزرگ آماناس: آدامس گَژا: غذا شُشِین: حسین دَچچو: دستشویی داغغون: داغون
-
کلمات جدید
چهارشنبه 12 خردادماه سال 1395 00:51
عزیز مامان امیدوارم بتونم تمام کلمات جدیدت رو اینجا بگم. این روزها حسابی مشغول خواهر کوچولوت هستی و در ضمن سعی می کنی تمام کلمات رو تکرار کنی. مثلا: دَستان: دستمال دیستِل: دلستر تُمُخُل: تخم مرغ بُ دون: بابا جون نوسا: نوژا گِمِز: قرمز دی دی: دوچرخه توفنگ: تفنگ بوش: بشور خُله: حوله تَخ: تخت
-
دایره لغات
چهارشنبه 14 بهمنماه سال 1394 10:53
عزیز مامان این روزها دایره لغاتت گسترده تر شده، با این لغات: سنگینگه: سنگینه پانکینگ: پا رکینگ مونم: میدونم بَستَ: بستنی
-
کارهای نمکی
یکشنبه 19 مهرماه سال 1394 19:48
این روزها ا حساس میکنم بزرگ شدی و حو است به مامان و بابا هست. وقتی بابا از سر کار میاد خونه سریع میدوی دم در و اگر چیزی دستش باشه تما ازش میگیری و میاری داخل. بعد هم باهاش میری توی اتاق و توی درآوردن لباسهاش کمکش می کنی. کمک می کنی کمربندش رو باز کنه. کمک می کنی دکمه هاش رو باز کنه و .... و توی این شرایط من و بابا فقط...
-
کلمات نمکی *
یکشنبه 19 مهرماه سال 1394 19:18
و اما کلمات جدیدی که این روزها میگی: خامَّه : می خوام مُ : بخون بیم : بریم می می: می می نی ( شخصیت یکی از کتابهات که خیلی دوستش داری) مُل: مبل صندلی ( با سکون روی د): صندلی
-
و اما ماجرای خواهر کوچولو
پنجشنبه 12 شهریورماه سال 1394 11:35
تبریک میگم مامانی. داری داداش میشی و جواب آزمایشات هم اومد و خدا رو شکر هیچ مشکلی نبود. و حالا ماجرای این دختر کوچولوی توی راه: حدود 6 ماه پیش بود ک ه دیدم وضعیت جسمی مناسبی ندارم و یه مدت بود به ترشی و بعضی غذاهای خاص علاقه مند شده بودم. اما اصلا ذهنم به این موضوع نمی رسید. و منتظر بودم که مشکل با گذشت زمان حل بشه....
-
کلمات نمکى
یکشنبه 1 شهریورماه سال 1394 11:31
این روزها دارى سعى میکنى صحبت کنى. وقتى سعى میکنى حرف بزنى واقعا خوردنى میشى و قند توى دل من و بابا آب میکنى. بابا وقتى که از سر کار میاد بغلت میکنه و سعى میکنه باهات حرف بزنه و مدام ازت میپرسه امروز چه کار کردى و تو هم که اکثرا فرار میکنى. حالا چند تا از کلمات با نمکى که میگى رو اینجا برات مینویسم: بُخ: بخورم یا بخور...
-
مهمون جدید
شنبه 31 مردادماه سال 1394 12:04
سلام گل مامان یه خبر ...... قراره خدا بهت یه خواهر کوچولو بده ....... راستش براى ورود خواهر کوچولوت برنامه ریزى نداشتم ...... و فقط خدا بهمون لطف کرده و این نعمت کوچولو رو فرستاده. فقط یه موضوعى پیش اومده و اون هم اینه که مقدارى براى سلامتیش نگرانیم و هفته گذشته آزمایش دادم و قرار شده بفرستنش خارج و هفته آینده جواب رو...
-
شیرین کارى
یکشنبه 12 بهمنماه سال 1393 18:08
سلام عزیزم میخوام یه کم از شیرین کاریهات بنویسم ...... شیرین کاریهایى که به زندگى من و بابا رنگ و بو داده .... - چند روز پیش کیف لوازم آرایش من رو برداشته بودى و داشتى با وسایلش بازى مى کردى، یه لحظه دیدم مداد چشم توى دستته، بهت گفتم "مامانى مواظب باش نزاریش توى دهنت" نگام کردى و گفتى: نه، و با دست به چشم و...
-
کانون
جمعه 18 مهرماه سال 1393 11:35
مدتها بود که وقتى میخواستم باهات کار کنم و چیزهایى رو بهت آموزش بدم، واقعا میموندم که دقیقا چه کار باید بکنم ..... بالاخره به ذهنم رسید که اگر اینجا کلاسى براى بچه هاى یک ساله باشه، ببرمت و مشاوره هم بگیرم ..... اما توى این شهر شنیده بودم که کلاسى به اون صورتى که من میخوام براى بچه ها وجود نداره .... تا مدتى ناراحت...
-
...
شنبه 1 شهریورماه سال 1393 23:38
سلام گل مامان پسر نازم الآن که بعد از مدت ها دارم دوباره مینویسم، شما دو هفته هست که وارد دو سالگى شدى ...... با عرض معذرت خیلى تنبلى کردم و هنوز خاطرات روز تولدت رو هم کامل نکردم ..... :((( قول میدم تمام سعیم رو بکنم و زودتر کاملش کنم . عزیز مامان این روزها گاهى چند بار خدا رو براى داشتن تو شکر مى کنم. همین امروز صبح...
-
تولد
شنبه 19 بهمنماه سال 1392 19:50
سلااااااام پسر گلم. الآن دیگه براى خودت مردى شدى. دو روز پیش وارد هفت ماهگى شدى .... احساس مى کنم وارد مرحله جدیدى از زندگیت شدى، از این به بعد دیگه مثل بزرگترها باید غذا بخورى و این یک چالش بزرگ براى من هم هست چون از این به بعد باید مراقب تغذیه ات هم باشم و کلى تحقیقات باید انجام بدم تا چیزهایى رو بهت بدم که باعث...
-
اولین غذا
سهشنبه 1 بهمنماه سال 1392 01:01
پسرم، این روزهادنیای جدیدی برای من و بابا ساختی و حسابی برای داشتن تو خدا رو شکر می کنیم. . . . دو روز پیش برای اولین بار سوپ خوردی ......... روز قبلش تو رو به خاطر یه سرماخوردگی مختصر و برای چک ماهانه بردیم دکتر و وقتی از دکتر در مورد زمان شروع تغذیه ات با مواد غذایی غیر از شیر پرسیدم، گفت میتونی از فردا شروع کنی...
-
اولین ها
سهشنبه 26 آذرماه سال 1392 14:16
اولین لبخند: ( یک ماه و 28 روزگی) تاریخ 92/7/15 نمیدونی چه حس خوبی بهم دادی مامان جون. صبح وقتی صداتو شنیدم که بیدار شدی، آروم اومدم بالای تختت. وقتی من رو دیدی یه لبخند تحویلم دادی .... چه لبخند زیبایی بود و چه حس قشنگی به من داد. دیگه از اون روز به بعد به شوق دیدن لبخند تو از خواب بیدار میشم. ممنون مامانی برای این...
-
سالگرد
شنبه 23 آذرماه سال 1392 14:16
امروز سالگرد انتقال هست ... انتقال یه نی نی ناز از توی دستگاه به بدن مامان. انتقال تو به وجود مامان ..... و تبدیل شدنت به تمام وجود مامان .... و تبدیل شدنت به تمام زندگی مامان ....... و تبدیل شدنت به امید و دلخوشی و شادی زندگی مامان و بابا ..... پسرم سالگرد انتقالت مبارک. نمیدونی با اومدنت چه حس زیبایی رو دارم تجربه...
-
خوشبختی
شنبه 9 آذرماه سال 1392 13:10
خوشبختی یعنی چی؟ خوشبختی یعنی اینکه من و تو بابا سالم و سرحال کنار یکدیگه زندگی می کنیم. . . . سه هفته پیش اتفاقی افتاد که حسابی من رو به فکر فرو برد و هنوز از شوکش بیرون نیومدم. من و تو یک هفته زودتر رفته بودیم شیراز و قرار بود هفته بعدش بابا با ماشین بیاد دنبالمون. همون روزی که قرار بود بیاد دنبالمون روز تولد سه...
-
ماجرای تولد 2
شنبه 4 آبانماه سال 1392 14:28
و اما روز 17 مرداد ٩٢ ............ ساعت 4 صبح بود بیدار شدم. اون روز آخرین روز ماه رمضان بود و مامان هم برای خوردن سحری بیدار شده بود. خوابم نمی برد و گرسنه هم بودم اما به خاطر عمل نباید چیزی می خوردم. اس ام اس دادم به بابا امیر ببینم کجاست. او هم که با مامان جون ساعت دوازده شب گذشته حرکت کرده بودن, نزدیک گچساران بودن...
-
زندگی
چهارشنبه 1 آبانماه سال 1392 18:02
این روزها از اتفاقاتی خبردار میشم که با شنیدن هرکدومشون اول ناراحت میشم و بعد خدا رو شکر می کنم به خاطر نعمت هایی که دارم و قدرشون رو نمی دونم. واقعا ما انسانها, موجوداتی هستیم که مدام به نداشته هامون فکر می کنیم و قدر داشته هامون رو نمی دونیم. یکی از این نعمت ها که در صورت از دست رفتنش, به هیچ شکلی نمیشه جبرانش کرد,...
-
.....
سهشنبه 23 مهرماه سال 1392 12:50
سلام عزیزم ببخشید, اینقدر وقتم صرف رسیدگی به تو میشه که هنوز وقت نکردم ماجراهای تولدت رو بنویسم, اما به زودی این کار رو می کنم. امروز روز مهمیه برای تو و من و بابا .......... امروز عصر ساعت 5 باید بریم برای ختنه .......... ببخشید مامان جون. اگر مجبور نبودم هیچ وقت این کار رو نمی کردم. میگن برای سلامتی خودت خوبه و...
-
ماجرای تولد1
یکشنبه 31 شهریورماه سال 1392 15:10
عصر شانزدهم مرداد براى گرفتن نوار قلب جنین با دایى داریوش رفتیم دکتر. قرار بود بعد از دکتر بریم خیابون و براى تولد میکاییل کادو بخریم. اون روز بعد از صبحانه که مى خواستم حرکت هات رو چک کنم (باید توى یک ساعت بعد از صبحانه حداقل شش تا حرکت مى کردى)، حرکت هات کم بود و توى لحظات آخر حرکت کردى. دیگه تا عصر سعى کردم خودم رو...
-
شکرگزارى
پنجشنبه 21 شهریورماه سال 1392 00:34
چهل روز گذشت .... چهل روز از روزى که از توى شکم مامان در اومدى و رفتى توى بغل مامان .... عزیز دلم این مدت اتفاقات زیادى افتاده که باید یواش یواش برات تعریف کنم .... فقط این رو بگم که با اومدنت رنگ و بویى تازه به زندگى من و بابا (حتى فکر مى کنم خونواده هامون) دادى. این روزها تمام فکر و ذکر من و بابا تو و راحتى و آینده...
-
نى نى ناز من
پنجشنبه 10 مردادماه سال 1392 17:06
سلام مامان جون! دوشنبه هفته گذشته بعد از خوردن یه صبحانه کامل رفتم براى گرفتن نوار قلب. توى راه هم چند تا لیوان شربت به لیمو خوردم. دیگه وقتى دستگاه رو بهم وصل کردن شروع کردم به صحبت کردن باهات و توى دلم بهت گفتم مامان جون! دوست دارم الآن کولاک کنى و نشون بدى که چقدر قوى و مقاوم هستى. عزیز مامان تو هم شروع کردى به...
-
عزیز مامان
دوشنبه 7 مردادماه سال 1392 00:40
سلام گل مامان امروز ( که میشه در حقیقت دیروز) رفتم و نوار قلب تو رو گرفتم. اول دکتر گفت نى نى خیلى کم حرکت کرده ... چون توى نیم ساعتى که دستگاه بهم وصل بود شما فقط یک تکون داشتى. راستش صبح قبل از اینکه برم براى نوار قلب، رفتم براى آزمایشات بانک خون بند ناف و به همین خاطر زیاد صبحانه نخوردم. شاید دلیل کم تحرکى شما هم...
-
پراکنده
سهشنبه 11 تیرماه سال 1392 20:59
سلام عزیز مامان ببخشید دیر به دیر میام اینجا ... یه جورایی هنوز عادت نکردم. اتفاقاتی رو که توی این مدت افتاده به شکل پراکنده برات میگم. مهمترین اتفاق اینه که خدا نخواسته تنها باشی، حداقل توی مهمونی ها، و داره بهت یه همبازی میده. زن دایی بارداره و یه نی نی خوشگل و سالم ایشالا توی راه داره جالبی این قضیه اینه که نی نی...
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 29 خردادماه سال 1392 11:16
سلام مامان جون .... خوبى عزیزم؟ دیشب اینقدر ورجه وورجه کردى .... الآن هم خوابیدى ..... پسر گلم این روزها تمام فعالیت من و بابا معطوف به تو شده ..... تخت و کمدت رو سفارش دادیم تا چند روز دیگه میفرستنش ..... دیشب با بابا اتاق کار بابا رو ریختیم به هم تا خالیش کنیم براى تو .... اتاق خواب خودمون اینقدر شلوغ شده، چون خیلى...
-
سال نو
دوشنبه 27 خردادماه سال 1392 12:13
سلام با یه تأخیر طولانى سال نو مبارک به امید اینکه امسال سالى پر از تحول و دگرگونى هاى مثبت باشه امیدوارم این سال تحویلى که گذشت آخرین سال تحویل دو نفرمون باشه و سال آینده حداقل سه نفره باشیم. البته سه نفر سالم و شاد و پر انرژى. تصمیم دارم سعى کنم امسال رو با آرامش زندگى کنم و تمرین کنم که زندگى شادى براى خودم و...
-
کوچولوى مامان
پنجشنبه 10 اسفندماه سال 1391 21:38
دو روز پیش دوباره رفتم سونو. مانیتور کنار دستم بود اما من اونقدر سرم رو چرخونده بودم تا بتونم نى نى رو ببینم. اولش هم به دکتر گفتم که اگر مشکلى بود لطفا به من بگید و اون هم جواب داد ایشالا که مشکلى نباشه. ( کلا از اول هفته توى فکر بودم و یه جورایى مى ترسیدم برم سونو، نگران بودم که با چیز بدى روبرو بشم.) خلاصه دکتر...
-
شوک
دوشنبه 30 بهمنماه سال 1391 21:16
مامانى سلام. چند روز پیش یه شوک بهم وارد شد اساسى. شب جمعه مهمون داشتیم. خاله و خانواده بابا. البته بابا شام رو از بیرون گرفت و من فقط سالاد درست کردم. اما خوب کمى خسته شده بودم. مهمونا ساعت ١٢ شب رفتن و من و بابا هم نشستیم تلویزیون ببینیم و من هم گرسنه بودم یه کلوچه آوردم و خوردم. چشمت روز بد نبینه کلوچه گلوم رو...