پراکنده

سلام عزیز مامان

ببخشید دیر به دیر میام اینجا ... یه جورایی هنوز عادت نکردم.

اتفاقاتی رو که توی این مدت افتاده به شکل پراکنده برات میگم.


مهمترین اتفاق اینه که خدا نخواسته تنها باشی، حداقل توی مهمونی ها، و داره بهت یه همبازی میده. زن دایی بارداره و یه نی نی خوشگل و سالم ایشالا توی راه داره جالبی این قضیه اینه که نی نی اونا پنج ماه و نیم از شما کوچیکتر میشه و دقیقا عروسی دایی و زن دایی هم پنج ماه و نیم بعد از عروسی من و بابا بوده ..... ما که خیلی به خاطر این موضوع خوشحالیم. باباجون رو باید ببینی، خیلی روحیه اش عوض شده. من و زن دایی هم مدام در حال تبادل اطلاعاتیم.

.

.

تخت و کمدی که برات سفارش داده بودیم رسید. من و بابا که خیلی براش ذوق می کنیم و دوستش داریم. امیدوارم تو هم ازش خوشت بیاد. مدت ها من و بابا درگیر این بودیم که اتاق کار رو خالی کنیم. چند روز ی هم طول کشید تا تخت سر هم شد و تا اندازه ای وسایلت رو چیدم. البته اتاقت هنوز کم و کسری زیاد داره و تزییناتش مونده. پرده رو هم سفارش دادیم و دو هفته دیگه آماده میشه. راستش زیاد خرید نکردم برات چون نظرم اینه که برای لباس که اول باید خودت رو ببینم تا از نظر اندازه و رنگ مطمئن باشم که چیز مناسبی بخرم. البته برای یکی دو ماه اول خرید کردم. اسباب بازی هم باز باید ببینم خودت به چه چیزهایی علاقه نشون میدی. چند تا اسباب بازی برات خریدم اما جالبه که همه به سلیقه باباست. توی اسباب بازی فروشی دنبال این بود که ببینه از چی خوشش میاد. تا من نظر میدادم می گفت نه بچمون پسره پس من بهتر سلیقه اش رو میدونم. خب تا اندازه ای هم درست می گفت.

.

.

دو هفته دیگه میرم شهر خودمون پیش مامان جون و باباجون. چون میخوام یه جای خوب به دنیا بیای. اونجا امکاناتش بیشتره و بانک خون بند ناف هم هست که حتما باید برات باهاشون هماهنگ کنم. راستش رو بخوای خونه خودمون راحت تر هستم و دوست دارم همینجا باشم و بابا کنارم باشه و تا روز آخر به اتاقت برسم و تحقیقاتم رو انجام بدم. اما الآن زمان احساسات نیست. باید فقط صلاح تو در نظر گرفته بشه. در مجموع اونجا برات خیلی بهتره.

.

.

عزیز دلم هر روزی که میگذره برای دیدنت مشتاق تر میشیم. بی صبرانه منتظرت هستیم. مواظب خودت باش گل نازم. راستی این روزها تکون هات اینقدر شدید شده که گاهی اوقات یه دفعه میترسم از حرکتت. گاهی اوقات هم با دست میتونم جای سر و پاهات رو مشخص کنم و این یه حس خیلی خوب بهم میده.


عزیز مامان مواظب خودت باش.

سلام مامان جون ....

خوبى عزیزم؟ دیشب اینقدر ورجه وورجه کردى .... الآن هم خوابیدى .....

پسر گلم این روزها تمام فعالیت من و بابا معطوف به تو شده ..... تخت و کمدت رو سفارش دادیم تا چند روز دیگه میفرستنش ..... دیشب با بابا اتاق کار بابا رو ریختیم به هم تا خالیش کنیم براى تو .... اتاق خواب خودمون اینقدر شلوغ شده، چون خیلى از وسائل رو آوردیم اونجا. یک سرى رو هم باید ببریم توى انبارى ..... دلم میخواد یه اتاق خیلى خوشگل برات درست کنم.

عزیز دلم این روزها دچار کمى کم خونى دوران باردارى شدم. اول براى تو نگران بودم، اما الآن که کمى تحقیق کردم دیدم در کل مشکلى براى تو پیش نمیاد. فقط اگر درمانش نکنم ممکنه با وزن کم دنیا بیاى. اما من این اجازه رو نمیدم و تمام تلاشم رو مى کنم که در بهترین شرایط متولد بشى.

ناز مامان .... با وجود اینکه دوست دارم زودتر ببینمت اما دلم میخواد مقاوم باشى و سر موقع خودت دنیا بیاى. کوچولوى مامان .... من و بابا تمام سعى خودمون رو میکنیم که بهترین شرایط برات مهیا باشه، تو هم مواظب خودت باش گلم ..... مى بوسمت .

سال نو

سلام با یه تأخیر طولانى سال نو مبارک

به امید اینکه امسال سالى پر از تحول و دگرگونى هاى مثبت باشه

امیدوارم این سال تحویلى که گذشت آخرین سال تحویل دو نفرمون باشه و سال آینده حداقل سه نفره باشیم.  البته سه نفر سالم و شاد و پر انرژى. 

تصمیم دارم سعى کنم امسال رو با آرامش زندگى کنم و تمرین کنم که زندگى شادى براى خودم و اطرافیانم بسازم.

.

.

.

یک هفته قبل از عید عمل سرکلاژ رو انجام دادم. فقط امیر کنارم بود و دلم مى خواست که مامان هم باشه اما فاصله زیاد بود. امیر پیشنهاد داد که به مامانش بگیم اما بعد از کمى فکر، خودش هم پشیمون شد چون هم مى ترسیدیم که به گوش بقیه برسه و آرامشمون سلب بشه و هم اینکه دیگه تا پایان باردارى، نگران بود و ....

خدا رو شکر عمل به خوبى انجام شد و شب ساعت ده برگشتم خونه. فرداى عمل هم رفتم سونو براى بررسى وضعیت جنین. خوشبختانه وضعیت خوب بود و اون مقدار خونى هم که کنار جفت بود کمتر شده بود. دکتر سعى کرد جنسیتش رو مشخص کنه اما این کوچولوى ما خواب بود و تکون نخورد. و دکتر هم با توجه به سایر نشونه ها گفت حدس مى زنم پسر باشه اما باید چند هفته دیگه بیاى که مطمئن بشیم. 

امیر از شنیدن اینکه پسره خوشحال شد. چون فقط به فکر منه و میگه اگر پسر باشه براى سالهاى آینده خیالم راحته که میتونه هواى تو رو داشته باشه. 

دو روز بعد هم رفتم پیش دکترم و خوشبختانه آمپول هاى هر شبم قطع شد و شیاف رو هم تا یک هفته بعد از عمل استفاده کردم و قرار شد اگر احساس درد یا سنگینى داشتم دوباره استفاده کنم.

امسال عید هم که نتونستم برم خونه بابا، چون هم عمل کرده بودم و دکتر مى گفت نرى بهتره و هم اینکه امیر امسال دوست داشت خونه خودمون باشیم. 

براى خونه تکونى عید مى خواستم امسال رو نادیده بگیرم اما چند روز قبل از عید بود که امیر با یه حالت مظلومانه اى گفت امسال خونمون بوى عید نمیده، سالهاى قبل خونه تکونى مى کردى، خرید مى کردیم و کیک درست مى کردى.…… راست مى گفت … دلم سوخت و فکرش رو که کردم گفتم امسال هم جزیى از زندگیمونه و نباید از دستش بدیم. این شد که چند روز قبل از عید رو به انجام کارهاى خونه مشغول بودم البته خیلى آروم و با احتیاط. روز قبل از سال تحویل هم دو تا کیک پختم براى خودمون و مادر شوهر. اما دیگه خرید عید رو واقعا نمیتونستم انجام بدم. فقط یک بار براى خرید شلوار باردارى بیرون رفتم و انقدر خسته شدم که قید بقیه چیز ارو زدم. فقط روز آخر امیر رفت و به سلیقه خودش برام یه روسرى خوشگل خرید.

شب عید سفره هفت سین رو چیدم و وسط سفره مجسمه چند تا نى نى کوچولو رو گذاشتم که امیر خیلى خوشش اومد و مى گفت سفرمون منحصر به فرد شده. امسال روى سفرمون سه تا شمع روشن کردیم، هر کدوم به نیت یک نفر. شمعى که مال من بود به سرعت سوخت و نزدیک تمام شدنش بود اما شمع امیر هنوز به نصف هم نرسیده بود. عزیزم، امیر براى اینکه مال من خاموش نشه شمع خودش رو آورد و چسبوند به مال من. اما خب فایده نداشت و شمع من زودتر از بقیه سوخت و حتى اثرى هم از پارافینش نموند. بعد از اینکه سال تحویل شد امیر یه سکه تمام به من و یه ربع سکه هم به نى نى عیدى داد و عید رو بهمون تبریک گفت. همون موقع احساساتى شدم و اشکم در اومد. کلا این روزها خیلى حساس تر از قبل هستم و با کوچکترین چیزى اشکام روون میشن. امیر میگفت یادته سال قبل سر سفره هفت سین آرزو کردیم که سال بعد سه نفره، با نى نى مون، سر سفره باشیم، امسال آرزومون برآورده شده. خدایا شکرت .....

امسال مامان و میکاییل اومدن پیش ما و ده روزی اینجا بودن. خوب بود و کمی تمرین بچه داری.

بعد از عید دوباره کلاسهای دانشگاه رو داشتم و نگران بودم که نکنه نتونم کلاسا رو تا آخر برم و وسط ترم به استراحت بیفتم و مجبور بشم کلاسهام رو به یه نفر دیگه بسپرم .... اما خوشبختانه چنین اتفاقی نیفتاد و با رعایت های خودم مشکلی نداشتم. سعی می کردم روزهایی که سر کار هستم، عصر رو استراحت کنم و به خودم برای کارای خونه فشار نیارم. یه چیز جالب هم این بود که من می خواستم کاری کنم که دانشجوهام متوجه بارداریم نشن. به همین خاطر بعد از تعطیلات عید یه مانتو جدید خریدم که چند سایز برام بزرگ بود اما شکمم توش معلوم نبود. سر کلاس هم سعی می کردم مثل همیشه باشم اما آخرای ترم متوجه بعضی نگاه ها شدم و بعد هم که یکی از دانشجوها آخر برگه امتحانش تبریک گفته بود دیگه مطمئن شدم که پنهان کاریهام جواب نداده و بالاخره لو رفتم.تازه همکارها که همون دقیقه اول که رفتم توی دفتر متوجه شدن و دیگه مجبور شدم کامل با جزئیات همه چیز رو براشون بگم.

بعد از تعطیلات شروع کردم به خرید کردن برای نی نی کوچولو. البته قبل از اون برای اطمینان روز 22 فروردین رفتم سونو و ساعت 9 شب بود که متوجه شدم حدس قبلی دکتر درست بوده و نی نی ناز ما یه آقا پسره .... دونستن جنسیت نی نی خیلی احساس خوبی به آدم میده. شاید دختر و پسر بودنش مهم باشه اما یه هیجان خاصی داره وقتی پرده از این راز برداشته میشه .... همون شب تولد داداشم بود بهش زنگ زدم که هم تولدش رو تبریک بگم و هم اینکه خبر جنسیت نی نی رو بدم. داداشم می گفت اول بگو کی جنسیت رو متوجه شدی این مهم تر از خود جنسیته. چون تو و امیر همه چی رو مخفی می کنید و بعد از مدتی ما متوجه میشیم ... اینو راست می گفت .... بهش اطمینان دادم که همین امشب متوجه شدم و دیگه اون هم همونجا مامان و بابا و بقیه داداشا رو جمع کرد و از تک تکشون پرسیده بود که نظرتون چیه. فکر می کنین جنسیت نی نی چی باشه. فقط مامان اشتباه گفته بود و بقیه گفته بودن پسره. اما همگی خوشحال بودن و تبریک گفتن  made by Laie.

دو روز بعد هم بستنی خریدیم و رفتیم این خبر رو به خانواده امیر دادیم. اونها هم خیلی خوشحال شدن. مامان و باباش که خیلی راضی بودن که نی نی پسره. البته اگر دختر هم بود ناراحت نمی شدن اما پسر رو یه اعتبار دیگه برای خودشون میدونن. مامان امیر که می گفت فعلا به کسی نمی گم، خدای نکرده سر چشم میفتی.

خلاصه دیگه با دونستن جنسیت بچمون، بهتر می تونستیم خریدهاش رو انجام بدیم. اما مشکل اینجا بود که توی این شهر یه مغازه درست و حسابی وجود نداشت که همه چیز رو داشته باشه. اول از همه تمام مغازه ها رو زیر پا گذاشتیم برای تخت و کمد که گیرمون نیومد. دیگه مقداری خرده ریز خریدم و بقیه خریدها رو گذاشتم برای زمانی که میرم شهر خودم.


مدتی نگران این بودم که چرا حرکات نی نی رو احساس نمی کنم. هرکس هم که باهام روبرو میشد همین سوال رو می پرسید که حرکات بچه رو احساس می کنی؟ .... و این بیشتر نگرانم می کرد. اما شنیده بودم که پسرها دیرتر به جنب و جوش میفتن. امان از این پسر تنبل. اول که تکون نمی خورد تا جنسیتش رو مشخص کنیم. حالا که یه حرکتی از خودش نشون نمی داد تا مامان رو از نگرانی دربیاره. اما همین که متولد شد شیطنت هاش هم شروع میشن. البته برداشت من این بودهاااااا ... بیچاره پسر من چه تقصیری داشت. خوب کوچولو بود و هنوز زود بود برای احساس کردن حرکاتش .... تقریبا اواخر فروردین بود که یه شب بعد از اینکه رفته بودم خرید و کمی خسته بودم اولین حرکتش رو احساس کردم ......... چنان آرامشی بهم داد که تا مدت ها توی رویا بودم ...... به امیر هم که گفتم، رضایت و شادی از صورتش مشخص بود. البته طبیعی بود که احساس من رو نداشت. بعد از مدتی که حرکات شدید تر شدن یه بار امیر رو صدا زدم و دستش رو گذاشتم روی شکمم تا حرکات رو احساس کنه. خیلی لحظه جالبی بود. زمانی که یه لحظه احساس کرد که چیزی زیر دستش تکون خورده، چشماش برق زدن و از همون موقع بود که عواطف پدرانش بیشتر شد و واقعا با تمام وجو احساس کرد که خبری هست. تا اون موقع همه چیز رو در حد شنیدن می دونست و به شکل دیگه ای وجود نی نی رو لمس نکرده بود. فکر می کنم اون لحظه براش به یاد موندنی شد.


این مدت احساسات متفاوتی داشتم و اتفاقات مختلفی افتاده که به مرور همه را می نویسم.


نی نی نازم ....... پسر گلم .......... مواظب خودت باش.

کوچولوى مامان

دو روز پیش دوباره رفتم سونو. مانیتور کنار دستم بود اما من اونقدر سرم رو چرخونده بودم تا بتونم نى نى رو ببینم. اولش هم به دکتر گفتم که اگر مشکلى بود لطفا به من بگید و اون هم جواب داد ایشالا که مشکلى نباشه. ( کلا از اول هفته توى فکر بودم و یه جورایى مى ترسیدم برم سونو، نگران بودم که با چیز بدى روبرو بشم.) خلاصه دکتر باید چند تا سونو انجام مى داد براى تشخیص سلامت جنین. اول که شروع کرد یه نى نى کوچولو دیدم که حالت لم داده داشت و دست و پاهاى کوچولوش مشخص بودن. عزیزم همون لحظه صداى قلبش رو هم شنیدم.  به دکتر گفتم شوهرم هم میتونه بیاد صداى قلب رو بشنوه، که به یه شکل محترمانه ردش کرد. دیگه مشغول بررسى وضعیت جنین شد و من هم سراپا گوش شدم تا ببینم چیزى سر در میارم. بعضى قسمت ها رو که مى گفت good و ok خوشحال میشدم. اما به طور کامل متوجه نشدم تا اینکه آخرش خود دکتر چیزى گفت که نگرانم کرد.   گفت کنار جفت خون دیده میشه و حتما برو پیش دکترت . پرسیدم خطرناکه؟ گفت نه اما شاید دکتر برات دارو و استراحت تجویز کنه. 

بلافاصله بعد از سونو رفتم پیش دکترم و اون هم نتیجه سونو رو دید و گفت چون وضعیت بچه خوبه، جاى نگرانى نیست اما باید بیشتر رعایت کنى و فعالیت زیاد نداشته باشى و دار وهات  رو هم ترک نکن. این روزها، روزانه دوتا شیاف و دوتا أمپول دارم که وقتى شب میخوام آمپول رو بزنم بیشتر مواقع اشک میاد توى چشمام، چون واقعا اذیت میشم. اما براى سلامتى نى نى حاضرم سخت تر از این رو هم تحمل کنم. راستى براى دو هفته دیگه وقت عمل سرکلاژ زدم. دکتر نظرش به هفته آینده بود اما چون بعدش باید استراحت کنم ترجیح دادم که دو هفته بعد باشه که دیگه تعطیل میشم و نمیخوام برم سر کار. 



نى نى ناز من مواظب خودت باش عزیزم ........

شوک

مامانى سلام.

چند روز پیش یه شوک بهم وارد شد اساسى. 

شب جمعه مهمون داشتیم. خاله و خانواده بابا. البته بابا شام رو از بیرون گرفت و من فقط سالاد درست کردم. اما خوب کمى خسته شده بودم. مهمونا ساعت ١٢ شب رفتن و من و بابا هم نشستیم تلویزیون ببینیم و من هم گرسنه بودم یه کلوچه آوردم و خوردم. چشمت روز بد نبینه کلوچه گلوم رو تحریک کرد و افتادم به سرفه. چند تا سرفه شدید داشتم که به شکمم خیلى فشار آورد. چند لحظه بعد توى رحمم یه درد داشتم خیلى زیاد. دقیقا مثل زمانى که پریود مى شدم و به اوج درد می رسیدم. درد خیلى بدى بود. حتى این احساس بهم دست داد که ممکنه الآن از درد بیهوش بشم. نیم ساعتى درد داشتم و به زور خوابیدم. اون هم توى هال و جلوى دستشویى، چون حال نداشتم خودم رو به اتاق خواب برسونم. نزدیک هاى صبح بیدار شدم و مقدارى لک بینى داشتم. انگار دنیا روى سرم خراب شد. یه شوک بد بود. نمى دونستم چه کار باید بکنم. امیر رو صدا زدم، اون هم بى خیال گفت نگران نباش چیزى نیست و خوابید. من هم سعى کردم بخوابم اما نمى شد. ساعت نه صبح بود که دوباره امیر رو صدا زدم و گفتم بریم بیمارستان یه سونوى اورژانسى بدم. دوباره گفت نگران نباش و خوابید. اون روز چون جمعه بود دستم به جایى بند نبود. با نگرانى زیاد اون روز رو گذروندم و شنبه عصر رفتم دکتر. خوشبختانه دکتر بعد از معانیه گفت هیچ مشکلى پیش نیومده. اما گفت تا قبل از عید باید سرکلاژ رو انجام بدم. حالا هفته بعد باید یه سونو بدم و تاریخ عمل رو هم مشخص کنم.

یه چیزى که متوجه شدم این بود که تمام زحماتى که کشیدم تا به این مرحله برسم همه میتونن با یه اتفاق خیلى کوچیک بر باد برن. پس باید خیلى بیشتر مواظب باشم.

خدایا خودت کمکم کن تا بتونم از این هدیه اى که بهم دادى به خوبى مراقبت کنم.