این روزها احساس میکنم بزرگ شدی و حواست به مامان و بابا هست.
وقتی بابا از سر کار میاد خونه سریع میدوی دم در و اگر چیزی دستش باشه تما ازش میگیری و میاری داخل.
بعد هم باهاش میری توی اتاق و توی درآوردن لباسهاش کمکش می کنی. کمک می کنی کمربندش رو باز کنه. کمک می کنی دکمه هاش رو باز کنه و ....
و توی این شرایط من و بابا فقط محو کارهای تو هستیم و قند توی دلمون آب میشه.
وقتی بابا میخواد بیرون بره سریع میدوی پشت سرش و لیست خرید بهش میدی: سبز(سبزی), دوجه(گوجه) و شیر...... جالبه که همیشه هم همین ها رو میگی.
وقتی من دست و صورتم رو میشورم بدو بدو میری توی اتاق و حولمو برام میاری. اینجاست که دیگه دلم میخواد بخورمت.
دیگه یاد گرفتی صندلی رو میکشی کنار کابینت و میری روی کابینت میشینی و به کابینت های بالایی سرک می کشی و دوبار هم شده که تمام ادویه ها رو ریختی توی قابلمه غذا.