خوشبختی

خوشبختی یعنی چی؟

خوشبختی یعنی اینکه من و تو بابا سالم و سرحال کنار یکدیگه زندگی می کنیم.

.

.

.

سه هفته پیش اتفاقی افتاد که حسابی من رو به فکر فرو برد و هنوز از شوکش بیرون نیومدم.

من و تو یک هفته زودتر رفته بودیم شیراز و قرار بود هفته بعدش بابا با ماشین بیاد دنبالمون. همون روزی که قرار بود بیاد دنبالمون روز تولد سه ماهگی تو و روز قبلش سالگرد عقد من و بابا بود. برای سالگرد عقد من یه نامه از قبل نوشته و جاسازی کرده بودم توی آلبوم عکسای عقدمون تا همون روز سالگرد که پیش هم نیستیم بهش آدرس بدم و نامه رو بخونه. خلاصه شب با هم صحبت کردیم و تبریک گفتیم و بابا هم گفت که برام یه کادوی خوب گرفته و خلاصه گفت که فردا صبح راه میفته. من هم کلی بهش توصیه کردم که حتما مواظب خودش باشه و توی رانندگی عجله نکنه. اما نمیدونم چرا این دفعه نگران بودم. می ترسیدم که خودش تنها داره میاد. باباجون هم وقتی فهمید که بابا داره میاد حرفایی زد که بیشتر نگرانم می کرد. اما چیزی به بابا نگفتم و ...

اون شب راحت خوابیدم و به این امید که فردا صبح بابا راه میفته و فردا عصر پیش ماست. صبح حدود ساعت هفت بیدار شدم و می خواستم زنگ بزنم ببینم راه افتاده یا نه, اما گفتم شاید دیشب دیر خوابیده باشه و الآن بهتره خوابش رو خوب بره و بعد راه بیفته. اما تا ساعت هفت و نیم بیشتر طاقت نیاوردم و بهش پیام دادم که کجایی. جواب داد ماشین خرابه و دنده اش خوب جا نمیره حرکت نکردم, فردا با اتوبوس میام. دیگه طاقت نیاوردم و زنگ زدم خونه, جواب نداد. زنگ زدم به موبایلش و گفت دارم وسایل رو از توی ماشین میارم بالا و حالا که این اتفاق افتاده دیگه به دلم نیست که با ماشین بیام و عصر یا فردا با اتوبوس میام.

همون روز عصر با اتوبوس راه افتاده بود و فردای اون روز خونه پیش ما بود. به حرفاش شک کردم و آخرش مجبور شد لو بده که شب راه افتاده بوده و سه ساعتی هم رانندگی کرده که یه دفعه یه سگ میاد وسط جاده و بابا هم برای اینکه به اون نزنه دستش رو میده سمت کنار و به کناره جاده برخورد میکنه و ماشین خراب میشه اما هنوز حرکت میکرده و بابا هم یواش یواش برمیگرده, از ترس اینکه نکنه توی بقیه مسیر خراب بشه. البته این داستان رو تا توی خونه باباجون بودیم برام گفت اما وقتی برگشتیم خونه خودمون کل ماجرارو توضیح داد که وقتی منحرف میشه به سمت کنار جاده, اونجا یه دره حدودا سه الی چهار متری بوده و ماشین چپ میکنه و روی سقف میفته پایین و بابا به زحمت خودش رو از شیشه عقب میکشه بیرون و بعد هم چند تا جوون که با ماشین رد میشدن و شاهد ماجرا بودن میان کمکش و ماشین رو صاف میکنن و بعد هم بابا زنگ میزنه به 110 و جرثقیل میفرستن و ماشین رو با جرثقیل برمیگردونن. و اونجا کسی باورش نمیشده که بابا اتفاقی براش نیفتاده. پلیس گفته بوده توی این قسمت از جاده متاسفانه تا حالا چندین تصادف داشتیم و چندین کشته ....

وقتی این ماجرا رو شنیدم, با خودم فکر کردم واقعا اون شب که من راحت خوابیده بودم و به هیچ چیز هم فکر نمی کردم چه اتفاقاتی افتاده بوده و خدای نکرده چه فاجعه ای می تونسته پیش بیاد .... چقدر خدا به من و تو رحم کرده .... واقعا خدا خیلی دوستمون داشته که این ماجرا به خوبی به پایان رسیده .... اگر خدای نکرده کوچکترین اتفاقی برای بابا میفتاد من خودم رو تا آخر عمر سرزنش میکردم که اگر من نرفته بودم مسافرت و بابا مجبور نبود بیاد دنبالمون این اتفاق نمیفتاد .... ولی یک خوبی هم داشت و اون این بود که با تمام وجود متوجه شدم که باید قدر خوشبختی خودم رو بدونم ... قدر این زندگی که دارم و برای ساختنش این همه زحمت کشیدم ...... تمام این چیزایی که دارم به مویی بند هستن و ....

خدایا ممنونم بابت چیزایی که دارم .....

باید قدر داشته هام رو بدونم .......

باید لذت ببرم از این همه نعمتی که دارم ....

خدایا ممنونم به خاطر داشتن یه شوهر خوب و یه بچه خوب و سالم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد