شوک

مامانى سلام.

چند روز پیش یه شوک بهم وارد شد اساسى. 

شب جمعه مهمون داشتیم. خاله و خانواده بابا. البته بابا شام رو از بیرون گرفت و من فقط سالاد درست کردم. اما خوب کمى خسته شده بودم. مهمونا ساعت ١٢ شب رفتن و من و بابا هم نشستیم تلویزیون ببینیم و من هم گرسنه بودم یه کلوچه آوردم و خوردم. چشمت روز بد نبینه کلوچه گلوم رو تحریک کرد و افتادم به سرفه. چند تا سرفه شدید داشتم که به شکمم خیلى فشار آورد. چند لحظه بعد توى رحمم یه درد داشتم خیلى زیاد. دقیقا مثل زمانى که پریود مى شدم و به اوج درد می رسیدم. درد خیلى بدى بود. حتى این احساس بهم دست داد که ممکنه الآن از درد بیهوش بشم. نیم ساعتى درد داشتم و به زور خوابیدم. اون هم توى هال و جلوى دستشویى، چون حال نداشتم خودم رو به اتاق خواب برسونم. نزدیک هاى صبح بیدار شدم و مقدارى لک بینى داشتم. انگار دنیا روى سرم خراب شد. یه شوک بد بود. نمى دونستم چه کار باید بکنم. امیر رو صدا زدم، اون هم بى خیال گفت نگران نباش چیزى نیست و خوابید. من هم سعى کردم بخوابم اما نمى شد. ساعت نه صبح بود که دوباره امیر رو صدا زدم و گفتم بریم بیمارستان یه سونوى اورژانسى بدم. دوباره گفت نگران نباش و خوابید. اون روز چون جمعه بود دستم به جایى بند نبود. با نگرانى زیاد اون روز رو گذروندم و شنبه عصر رفتم دکتر. خوشبختانه دکتر بعد از معانیه گفت هیچ مشکلى پیش نیومده. اما گفت تا قبل از عید باید سرکلاژ رو انجام بدم. حالا هفته بعد باید یه سونو بدم و تاریخ عمل رو هم مشخص کنم.

یه چیزى که متوجه شدم این بود که تمام زحماتى که کشیدم تا به این مرحله برسم همه میتونن با یه اتفاق خیلى کوچیک بر باد برن. پس باید خیلى بیشتر مواظب باشم.

خدایا خودت کمکم کن تا بتونم از این هدیه اى که بهم دادى به خوبى مراقبت کنم.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد