عمل

تا اونجا گفتم که شنبه شب با هواپیما برگشتم. روز بعد صبح زود رفتم دانشگاه و قبل از اینکه کلاس شروع بشه رفتم کارگزینی و درخواست دادم برای مهمانسرا و بعد هم امضاشو گرفتم و دادم دبیرخونه تایپش کنن. فکر کنم اون روز اولین مراجعشون بودم یه پچ پچ هایی هم ازشون شنیدم. اما مهم نبود نمی خواستم مثل دفعه قبل بشه و یک ساعت معطل گرفتن نامه بشم. بعد از کلاس اولم رفتم نامه رو گرفتم و امضاهاش انجام شد و شماره شد و فکسش کردم تهران و بعد تماس گرفتم باهاشون و گفتم فردا شب دیر موقع میرسم. که گفتن ما بیست و چهار ساعته در خدمتیم.

روز دوشنبه صبح که سرکار بودم. عصر هم ساک و وسایلم رو جمع کردم و دوش گرفتم. امیر که رفت دوش بگیره، تلویزیون روشن بود و یه آهنگ آروم داشت پخش می کرد. با شنیدن اون حسابی سر دلم باز شد و زدم زیر گریه. دیگه واقعا بهم توی این مدت فشار اومده بود. هم از نظر جسمی و هم از نظر روحی. به این هم داشتم فکر می کردم که فردا باید بیهوش بشم و عملم کنن، شاید دیگه به هوش نیام. می دونستم افکارم پایه و اساسی ندارن اما واقعا دیگه آخرین توانمو داشتم به کار می بردم برای ادامه دادن.پنج دقیقه ای جلوی تلویزیون نشستم و گریه کردم تا کمی سبک شدم. خوب شد امیر حمام بود وگرنه جلوی اون راحت نبودم و اون رو هم معذب می کردم.

ساعت یازده بود که تاکسی گرفتیم و رفتیم فرودگاه. وقتی رسیدیم دیدم هنوز شروع به دادن کارت پرواز نکردن. نگران شدم به امیر گفتم نکنه پرواز کنسل بشه. امیر هم رفت پرسید گفته بودن نه باید صبر کنیم هواپیما از تهران که پرواز کرد ما اینجا شروع به دادن کارت پرواز می کنیم. خوب ما هم نشستیم توی سالن و منتظر بودیم. نگران بودم که اگر پرواز کنسل بشه چه کار کنیم. برای اینکه خیلی منفی بافی نکنم کتاب جدول سودوکو رو درآوردم و شروع کردم به حل کردن. البته چه حل کردنی، دو سه تاشو خراب کردم.

نیم ساعتی گذشت و خوشبختانه شروع به دادن کارت پرواز کردن. خیالم راحت شد. نیم ساعت بعد هم چک شدیم و رفتیم توی سالن بعدی. گفتم خوب خدا رو شکر به خیر گذشت. اما ........

اونجا هم یک ساعت معطل شدیم و داشتم کم کم شک می کردم به شرایط. بارون هم میومد شدید. واقعا داشتم عصبی میشدم که یه دفعه در کمال ناباوری شنیدم که بلندگو اعلام کرد به دلیل بدی آب و هوا پرواز کنسل شد ... اصلا نمی تونم شرایط اون لحظه خودم رو توصیف کنم. حالا باید چه کار می کردم. من شب قبلش آمپول زده بودم برای آزاد شدن تخمک ها و تخمک ها سی و شش ساعت بعد آزاد میشدن، یعنی ساعت ده صبح فردا. ساعت هفت صبح هم باید توی بیمارستان بستری میشدم که آماده بشم برای عمل. خدای من یعنی چی؟ این چه شرایطیه که به وجود اومده. تا چمدون رو گرفتیم شد ساعت یک شب. من و امیر هم خیلی خسته بودیم. هیچ کدوم توان رانندگی نداشتیم. از طرفی تا بریم خونه و یه چایی برداریم و ماشین رو از پارکینگ در بیاریم و راه بیفتیم میشه ساعت دو شب. حالا تا تهران چند ساعت راه هست؟ هشت ساعت. از  همه مهمتر هوا بارونیه شدید با این هوا و مسیری که ما خیلی آشنا نیستیم و خستگی دو تامون باید روی ده ساعت حساب می کردیم برای رسیدن به تهران ....

ای بابا ... الآن هم که دارم اینارو می نویسم کمی استرس گرفتم. حالا ببینید اون شب چه حالی داشتم. با ناامیدی و گیجی تمام از فرودگاه اومدیم بیرون که دیدیم یه راننده ایستاده و میگه تهران سواری. امیر از من پرسید بریم باهاش تا من اومدم فکر کنم راننده گفت دو نفر مسافر دارم اگر شما هم بیاید همین الآن راه میفتیم. امیر رفت از قسمت تاکسیرانی سوال کنه و برگرده اون راننده هم دو تا مسافر گیرش اومد و رفت، بقیه ماشین ها هم نمی رفتن تهران.قشنگ توی هوا معلق بودم و هیچ کاری از دستم برنمیومد. کاملا گیج شده بودم نه راه پس داشتم نه راه پیش. همون موقع یه آقایی از مسافرا دید ما هنوز ایستادیم و برنگشتیم خونه گفت اگر موافقید ما هم یه ماشین بگیریم راه بیفتیم سمت تهران. احتیاجی به نفر چهارم هم نیست کرایه رو بین سه نفرمون تقسیم می کنیم شما هم عقب راحت باشید. امیر گفت باشه به مسئول اونجا گفتن و اون هم زنگ زد به یکی از راننده هاش که آیا با این شرایط میری تهران اون هم قبول کرد و گفت باشن الآن میام. تا اون بیاد امیر مدام ازم می پرسید نمیشه بندازیمش عقب؟ نمیشه فردا صبح زنگ بزنیم بیمارستان و بگیم روز بعد میایم؟ به نظرت اصلا صلاحه که توى این شرایط آب و هوایى راه بیفتیم؟ .... یعنى دیگه سؤالاى اون کلافم کرده بود. گفتم این که بخوایم از کسى اجازه بگیریم، امکان نداره چون همه چیز وابسته به شرایط بدنى منه و از دست هیچ کس کارى برنمیاد، چون من آمپول رو هم زدم و فردا تخمکها آزاد میشن، نه دست من و تو هست نه دست هیچ کس دیگه. حالا همه این حرفارو با بغض و اشک میگفتم. گفت خوب پس بذاریمش براى ماه دیگه؟ یعنى اگر توى خیابون نبودیم بعید نبود داد بزنم. گفتم آخه عزیز من ماه دیگه میدونى یعنى چى، یعنى اینکه تمام این رفت و آمدها و آمپول زدن هاى این مدت من هیچ. انگار نتیجه همه اون زحمتارو بریزیم سطل آشغال .... ولى واقعا نمیدونستم توى اون شرایط چى به صلاحمونه. به امیر هم همینو گفتم تا خودش تصمیم بگیره. کمى فکر کرد و بعد دید واقعا شرایط روحى من مناسب نیست گفت باشه میریم، اینطورى بهتره. مطمئنم اگر اون شب برگشته بودم خونه ، حداقل تا چند ماه بعد پیگیر ادامه درمان نمیشدم.

خلاصه تا ماشین برسه، که کمی هم دیر کرد، رفته بود بنزین بزنه، اعصاب من قشنگ خورد و خاک شیر بود. مدام هم به مسئول اونجا غر می زدیم که پس چرا ماشین نیومد. بارون هم داشت می بارید. در فرودگاه رو هم بسته بودن و ما زیر بارون ایستاده بودیم. امیر هم دیگه آروم بود و سعی می کرد من رو آروم کنه. من هم توی این فکر بودم که فردا اگر دیر برسیم یعنی ... هیچ ....

بالاخره ماشین رسید. خوشبختانه رانندش جوون بود و سر حال. امی بهش گفت میتونی هفت ساعته برسونیمون تهران. اون هم جواب داد اگر شرایط جاده مناسب باشه شش ساعته میرسونمتون. خلاصه قیمت رو با هم رد کردن و سوار شدیم. از درون داشتم سعی می کردم خودم رو آروم کنم. راستش نگران خودم بودم. با اون فشار روحی که داشتم تحمل می کردم میترسیدم بلایی سر قلبم بیاد. چند تا نفس عمیق کشیدم و به خودم گفتم توی این موضوع هیچکس مقصر نیست. شرایط جوی یه دفعه خراب شده وگرنه تا ظهر هم هوا خوب بود. تنها کاری که حالا از دستم برمیاد اینه که ادامه بدم شاید تونستم خودم رو به موقع به بیمارستان برسونم. حالا وسط دلداری دادن به خودم یه هو به ذهنم می رسید که نکنه دارم کار اشتباهی می کنم و با این شرایط افتضاح هوا و جاده دارم جون خودم و امیر رو به خطر میندازم ، حتی توی فکر راننده هم بودم با خودم میگفتم گناه داره هنوز جوونه .... توی این فکرا بودم که حرکت کردیم. ساعت دیگه شده بود 2 .

باورتون نمیشه من تا حالا آب و هوای این شکلی ندیده بودم. مثل اینکه شلنگ آب رو باز کردن روی ماشین. برف پاک کن کفاف نمیداد و این به کنار چنان رعد و برقی هم می زد که تمام آسمون روشن میشد و میتونستی اطراف رو به راحتی ببینی. توی افکار خودم بودم که امیر آروم دستم و گرفت نگاش که کردم یه لبخند هم زد. این آبی بود روی آتیش، خیلی آرومترم کرد. چند دقیقه بعد هم کتش رو انداخت روی پاهام که سردم نشه. بعضی کارها در ظاهر کارهای مهمی نیستن اما مهم زمانیه که انجام میشن، چنان با ارزششون میکنه که تا مدتها توی ذهن آدم میمونه. باز هم آرومتر شدم. راننده برای اینکه خوابش نبره یه سی دی گذاشت از هایده و شکیلا و این دیگه آخرش بود. با آهنگای اینا خیلی خاطره داشتم کمی من رو از شرایطی که توش بودیم دور می کرد. فکر کنم یک ساعتی خوابم برد. ساعت چهار بود که ماشین نگه داشت و راننده چایی خورد و ما هم رفتیم دستشویی. بعد از اون دیگه اصلا خوابم نبرد. اون آقایی که همراهمون بود و جلو نشسته بود همش حواسش به راننده بود. باهاش حرف میزد، بهش کلوچه میداد، حتی براش سیگار روشن میکرد و همه اینها برای این بود که راننده خوابش نبره. واقعا فکر می کنم کار خدا بود که اون همراهمون بود. هم حواسش به راننده بود و هم اینکه آدم خیلی آرومی بود و خل ی هم کم خوابید و حواسش به همه چیز بود. مثل بابای ما می موند البته نه از نظر سن بلکه از نظر رفتار. امیر هم کمی خوابید.

ساعت هفت صبح شد یعنی زمانی که باید میرفتم بیمارستان، حالا کجاییم " اراک". زنگ زدم بیمارستان و گفتم نتونستم خودم رو برسونم. پرسید ساعت چند آمپول آخرتو زدی که گفتم ده، گفت پس سعی کن تا ساعت ده خودتو برسونی. گفتم اگر نشد چی گفت تو سعی کن بیای. گفتم باشه من سعی خودمو می کنم. این مکالمه باعث شد تا اندازه ای خیالم راحت بشه، چون فکر می کردم اگر ساعت هفت نرسم دیگه قبولم نمی کنن. خدا رو شکر کردم و از راننده پرسیدم چقدر مونده تا تهران، گفت اگر جاده خوب بود دو ساعت و نیم تا سه ساعت، اما می بینید که جاده خوب نیست. راست می گفت جاده لغزنده بود البته از شب قبل خیلی بهتر شده بود. حدس زدم که تقریبا ساعت 11 برسیم بیمارستان. دیگه توکل به خدا.

ساعت نه بود که از بیمارستان تماس گرفتن که چرا نیومدی، گفتم که توی راه هستم. دوباره ساعت ده هم تماس گرفتن و گفتم نزدیک هستم به تهران. وقتی فهمید از سمت قم دارم میام گفت بهتره اگر با ماشین خودتون هستید ماشین رو آزادی پارک کنید و با مترو بیاید که توی ترافیک معطل نشید. تاکسی هم قرار بود ما رو تا آزادی ببره. خلاصه دم مترو پیاده شدیم و از اون به بعد تا برسیم به بیمارستان فقط دویدیم. ساعت از یازده گذشته بود که رسیدیم.سزیع رفتیم بخش بستری. توی مسیر ساعت و طلاهام رو هم درآوردم و به امیر هم در مورد کیف و چمدون سفارش های لازم رو کردم. تا خودم رو معرفی کردم شناختن چون منتظرم بودن. تنها بیماری که پروندش اونجا بود و دیر کرده بود من بودم. خلاصه پرستار امیر رو فرستاد برای دادن نمونه و به من هم گفت سریع برم و آماده بشم. رفتم توی اتاق و پرستار هم داشت سریع هماهنگ میکرد که بیان آمپول های من رو بزنن و بفرستنم اتاق عمل. فقط داشتم دعا می کردم که دیر نشده باشه. چون اگر تخمک ها آزاد میشدن دیگه از کاری نمیشد کرد و همه تلاش هام به باد فنا می رفت. سریع لباس هام رو عوض کردم و دستشویی رفتم و دراز کشیدم روی تخت. پرستارا اومدن و آمپولم رو زدن و فشارم رو گرفتن و آنژیوکت رو هم با چن بار تلاش ( رگم رو پیدا نمی کردن که بعد فهمیدم به خاطر استرس و دویدن بوده) وصل کردن به دستم و اورژانسی فرستادنم ریکاوری که برم اتاق عمل. اونجا باید منتظر میموندم تا نفر قبلی رو از اتاق عمل بیارن بعد من می رفتم.نیم ساعتی اونجا بودم و مریض هایی که قبلا از اتاق عمل آورده بودن هم اونجا بودن اما در حالت بیهوش. پرستارها منتظر بودن که اونها به هوش بیان و بفرستنشون بخش. با دیدن اونها تا اندازه ای ترسیدم، گفتم یعنی من هم که از اتاق عمل بیارن به این شکلم و هیچ چیزی رو متوجه نمیشم ... اما به خودم دلداری میدادم که نه مشکلی نیست اینا عملشون سخت بوده عمل من ساده هست.  در حال دلداری دادن به خودم بودم که پرستار اومد صدام کرد و منو برد اتاق عمل. اونجا روی تخت خوابیدم و ازم پرسیدن آمپولتو ساعت چند زدی و ادامه ماجرا که پس چرا اینقدر دیر اومدی ... براشون توضیح دادم. آخرش گفتم امیدوارم که دیر نشده باشه، یکی از پرستارها خیلی مهربون بود گفت نه اصلا نگران نباش. بعد از چند دقیقه دکتر اومد داخل و دیگه پرستار هم بلند شد که من رو بیهوش کنه. آمپولم رو که زد احساس کردم صورتم داره گرم میشه و دیگه چیزی متوجه نشدم ............

وقتی به هوش اومدم دیدم توی ریکاوری هستم و دستگاه کنترل ضربان قلب ( اسمشو بلد نیستم) بهم وصله. چند دقیقه بعد دیدم یکی از پرستارهایی که توی اتاق عمل هم بود اومد بالای سرم. ازش پرسیدم چی شد؟ دیر نشده بود؟ تونستن تخمک ها رو خارج کنن؟ جواب داد آره عملت خیلی خوب بود. اصلا نگران نباش. خیلی خوشحال شدم و احساس آرامش کردم. خدایا شکرت، ممنون که این همه دردسری که از دیشب کشیدیم بی نتیجه نبود.

نیم ساعت بعد بردنم توی بخش. حسابی گرسنه شده بودم اما بهم اجازه غذا خوردن ندادن گفتن باید کمی صبر کنی بعد هم با آب میوه شروع کنی اگر حالت تهوع نداشتی می تونی سوپ بخوری. از ساعت ده شب قبل چیزی نخورده بودم حتی آب ( سفارش بیمارستان بود). یک ساعتی بعد بالاخره موفق شدم مقداری غذا بخورم. یکی از پرستارها هم اومد و گفت شوهرت بیرونه میگه اگر کاری نداری من یک ساعت برم بیرون، که گفتم باشه من کاری ندارم. دکتر هم اومد و من رو دید. حالا توی فکر این بودم که آیا انتقال هم انجام میشه یا میمونه برای چند ماه دیگه، همونطوری که یکی از دکترا گفته بود برای بعد از عمل رحم و در آوردن فیبروم. به پرستارم گفتم که موضوع به این شکله و دکتر گفته ممکنه انتقال به این زودی انجام نشه. اون هم از دکتی که امروز توی اتاق عمل بود پرسیده بود ( توی اون بیمارستان دکترها به صورت گروهی کار میکنن و هر مریض یه دکتر خاص نداره ) اون هم گفته بود من مشکلی ندیدم و باید منتظر نظر جنین شناس باشیم. بعد هم یه دکتر دیگه اومد بهم سر زد و گفت ساعت چهار مرخص میشی. در مورد سرماخوردگی و سرفه های شدیدی که داشتم ازش پرسیدم که گفت می تونی شربت دیفن هیدرامین و کپسول آموکسی سیلین و قرص آنتی هیستامین  مصرف کنی ( که بعد فهمیدم آنتی هیستامین خوب نیست‌).

بعد از اون موبایلمو از توی وسایل پیدا کردم و به امیر اس ام اس دادم که ساعت چهار میتونی بیای دنبالم. اون هم خوشحال شد و توی پیامش کلی قربون صدقم رفت و گفت بالاخره موفق شدی تو یه قهرمان هستی و ... دیگه بعد از اون از شدت خستگی و تاثیر داروی بیهوشی یک ساعتی خوابیدم.

ساعت چهار بیدار شدم و مقداری تلویزیون دیدم ( برنامه کودک ) بعدش یه پرستار اومد و امپولم رو زد و بعدش چون بیمار دیگه ای توی اتاق نبود ( یه نفر بود که اون هم زودتر مرخص شد ) امیر رو صدا کرد و توضیحات لازم رو به هردومون داد. پرستار خوش اخلاقی بود. بعد هم گفت فردا ساعت یازده به بعد با بخش جنین شناسی تماس بگیرین تا وضعیت جنین ها مشخص بشه و اگر وضعیت خوب بود، روز پنج شنبه عمل انتقال انجام میشه. خیلی احساس راحتی و آرامش داشتم. خوشحال بودم که زحماتی که تا الآن کشیدم بی نتیجه نبوده. از چهره امیر هم می شد تشخیص داد که خیلی راضیه. بعد از توضیحات پرستار، لباسهام رو عوض کردم و از بیمارستان اومدیم بیرون. امیر رفته بود یه عالمه شلغم و میوه خریده بود. داروهام رو هم از داروخونه گرفت و آروم آروم راه افتادیم سمت هتل. چون نزدیک بود ترجیح دادم پیاده برم. ده دقیقه بعد هتل بودیم. تا من بیمارستان بودم امیر رفته بود هتل و اتاق رو تحویل گرفته بود به همین خاطر دیگه معطل نشدیم و مستقیم رفتیم به اتاق. تا شب امیر کلی شلغم پخت و یه عالمه هم میوه به خوردم داد. بعد هم سفارش دادیم از بیرون غذا آوردن. غذا رو که داشتیم میخوردیم چشمم به قبض غذا افتاد. دیدم زیر قبض یه شعر نوشته که گویا فال بود. خوندمش. شعری از حافظ بود، یه شعر خیلی خوب و معنیش این بود که به اون چیزی که می خواین میرسین. خیلی برام جالب بود. به امیر هم گفتم اون هم خوشحال شد، می گفت ازت خوشم میاد که به ریزه کاریها هم دقت میکنی و این چیزها رو می بینی.

خلاصه اون شب با آرامش گذشت و آخر شب شلغم و داروهام رو خوردم و خوابیدیم، خوابی که باید تلافی بی خوابی و استرس های شب قبلش ازش درمیومد. و واقعا اون خواب چسبید.



این پست خیلی طولانی شد. ادامه ماجرا و داستان انتقال رو بعدا می نویسم ........






نظرات 2 + ارسال نظر
تبسم شنبه 16 دی‌ماه سال 1391 ساعت 12:09 ب.ظ

سلام عزیزم...............به خدا داری مشکلاتتو مینویسی ولی من با وجودم دار م درکت میکنم...........خوش به حالت که سختیهات خدا رو شکر تموم شد و استرس اتاق عمل و این چیزا رو نداری..ولی من یه چند روزی دیگه ایشالا این سختیهایی که میگی همش باید باهاش روبه رو شم.....البته کلی از سختیهاشو پشت سر گذاشتم....ولی اون مهماش هنوز مونده..............ممنون میشمممممم واسم دعا کنی

سلام گلم!
از ته دل آرزو می کنم که بهترین نتیجه رو بگیری. کاملا درک می کنم که حالا چه حالی داری. امیدت به خدا باشه و فقط مثبت فکر کن عزیزم.
از نتیجه بی خبرم نذار. امیدوارم با خبرای خوب دوباره بیای.

asal سه‌شنبه 19 دی‌ماه سال 1391 ساعت 01:36 ب.ظ

salam azizam kheyli khoshhalam vasat ke maman shodee vasa man va doostamam ke moshkel dareem doa kon ta betonim nini dashteh basheem . barat arezooye bahtarinha ro daram ishala e nini khoshkele topoliye khordaniye saleme saleh be donya miyaree.
dar zemn tasliyat migam ishala khoda rahmat eshoon koneh va be baz mandegan sabr bedeh.
dooset daram dooste khobam

سلام عسل جون!
مرسى عزیزم.
با تمام وجود آرزو مى کنم که به آرزوهاتون برسین.
ممنون از این همه دعاى قشنگ براى نى نى. ایشالا روزى خودت هم باشه.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد