مرحله بعد

چند روزی که خونه بودم سعی کردم خودم رو تقویت کنم و آمپول ها رو به موقع بزنم. روز اول امیر همه آمپول هام رو زد اما چون تجربه نداشت ترسیدم طوری بزنه که تاثیر نکنه و الان هم موقع ریسک کردن نبود. برای همین از فرداش فقط آمپول های صبحم که سینافکت و زیرجلدی توی بازو بودن رو می زد. اما مال عصر رو می رفتم درمونگاه میزدم.

روز چهارشنبه بلیط قطار داشتم. ساعت چهار از خونه رفتم بیرون و آخرین آمپولهام رو زدم . خانومى که آمپولم رو زد وقتى فهمید مال چى هستن کلى دعام کرد گفت دستم خوبه چند. نفر که من براشون همین آمپولا رو زدم بچه دار شدن. از حرفاش خوشم اومد تشکر کردم و دیگه رفتم ایستگاه قطار. برای اولین بار زود رسیدم.

اون شب هم کوپه ایهام خوب بودن و خیلی حرف زدیم. خانمی اونجا بود که حرفاش برام جالب بود. دو تا بچه ده دوازده ساله داشت و تعریف می کرد که قبل از عید می فهمه که بارداره و خیلی ناراحت میشه و تصمیم می گیره که بندازدش. مامانش خیلی مخالفت می کنه، اما او گوش نمیده و میره بچه رو سقط می کنه. یک هفته بعد از سقط مادرش که سنی هم نداشته در اثر سکته فوت می کنه ... حالا این خانم خودش رو مقصر می دونست و می گفت همش عذاب وجدان دارم و با خودم میگم در عوض بچه ای که سقط کردم خدا مادرم رو ازم گرفت ....

حالا من از یه جنبه دیگه رفته بودم توی فکر که ببین بعضی ها به این شکل بچه نمی خوان اما باردار میشن و هزار مصیبت رو تحمل می کنن برای از بین بردنش .... و بعضی ها هم میمیرن برای یه دونه بچه و اونها هم هزار مصیبت و سختی رو تحمل می کنن برای به وجود اومدنش .... واقعا نمیشه هیچ قضاوتی کرد،‌ چی باید گفت!؟!؟!؟

پنج شنبه صبح رسیدم تهران و مستقیم رفتم آمپولم رو زدم و رفتم بیمارستان. نوبت گرفتم و حدود ساعت 10 نوبتم شد. بعد از سونو دکتر گفت پیشرفتت خوب بوده و چند تا از تخمک هات خوب رشد کردن اما .... (امان از این اما ها) هنوز به اندازه مطلوب نرسیدن. براى دو روز دیگه برام آمپول نوشت و گفت شنبه بیا تا ببینیم اگر شرایطت مناسب بود، وقت عمل رو بذاریم برای دوشنبه یا سه شنبه.

از اتاق که اومدم بیرون به امیر زنگ زدم اما مگه جواب میداد. روز قبلش گفته بود آهنگ موبایلم رو عوض کن و من هم براش یه آهنگ آروم گذاشته بودم. حالا توی شلوغی محل کارش صدای موبایلو نمی شنید. دیگه خودم دست به کار شدم اول رفتم و برای شنبه نوبت زدم، بعد هم قبض دارو هام رو گرفتم.  هرچی فکرشو کردم دیدم واقعا رفتن به خونه و برگشتن کار عاقلانه ای نیست. اگر امروز می رفتم فردا صبح می رسیدم و از آن طرف دوباره عصر باید حرکت می کردم که پس فردا صبح بیمارستان باشم. برای همین هم زنگ زدم مهمانسرا و هماهنگ کردم که برای دو شب برم اونجا که مسئول اونجا گفت باید از دانشگاه خودتون نامه رو فکس می کردید و وقتی براش توضیح دادم که موندنم حتمی نبوده گفت باشه پس یه فکس پیدا کن و از هرجایی که هستی نامه رو فکس کن که بعد به ما ایراد نگیرن.

بعد از اون امیر شمارمو دیده بود و زنگ زد. حرفای دکتر رو بهش گفتم و پرسیدم حالا به نظرت چه کار کنم. اون نظرش این بود که برگردم و می گفت برای شنبه صبح برات بلیط هواپیما می گیرم. گفتم خوب بپرس ببین برای چه ساعتی بلیط هست. پرسیده بود گفته بودن برای نه. هرچی فکر کردم دیدم اگر بخوام با تاخیر یک ساعته ای که همیشه هواپیمای اینجا داره و کنسلیهاش در نظر بگیرم باز هم به صرفه نیست و به استرسش نمی ارزه. امیر می گفت می ترسم اونجا که می خوای تنها بمونی اذیت بشی ... حالا خودم هم نگران بودم و امیر که این رو می گفت بیشتر نگران می شدم و اشکم هم در اومده بود و حسابی قیافم در هم بود. اما بالاخره تصمیمم رو گرفتم و گفتم می مونم. این طوری راحت تر هستم. فقط دیگه امیر برای روز شنبه ساعت 9 شب برام بلیط برگشت گرفت که راحت تر برسم.

داروهام رو از بیمارستان گرفتم و از روابط عمومی آدرس یه آژانس مسافرتی گرفتم و رفتم بلیط قطار اون روز رو کنسل کردم. بعد هم کل خیابون رو گشتم دنبال یه جایی که فکس داشته باشه، متاسفانه هیچ جا نداشتن و یا داشتن و قبول نمی کردن. تنها کارى که کردم یه مجله جدول خریدم که بیکار نمونم. البته کتاب جدول هاى سودوکو همرام بود اما از بس توى این مدت توى قطار، ایستگاه، بیمارستان و .... از این جدول ها حل کرده بودم خسته شدم.

خوشبختانه بین مهمانسرا و بیمارستان فاصله زیادی نیست و پیاده تونستم برم اونجا. اول آقاهه ایراد گرفت که چرا فکس نکردی وقتی گفتم هرچی گشتم پیدا نکردم قبول کرد ولی گفت برای شنبه مهمان داریم و شنبه تا ساعت نه صبح باید اتاق رو تحویل بدید. رفتم توی اتاقم، خوشبختانه اتاق خوبی بود حتی تمیزتر و مجهزتر از اتاق هایی که قبلا که با امیر میومدیم بهمون میدادن. داروهارو گذاشتم توی یخچال و وسایل اضافه رو از توی کیفم در آوردم و رفتم پایین ببینم ناهار دارن که گفتن نه. من هم از هتل اومدم بیرون و رفتم به یکی از رستوران هایی که همون نزدیکی بود و قبلا با امیر رفته بودیم و غذاش خوب بود. آلبالو پلو سفارش دادم. چشمتون روز بد نبینه. من قبلا آلبالو پلوهای زن داییم رو خورده بودم و دوست داشتم، اما این خیلی شیرین بود. دیگه از سر ناچاری  و به زور پیاز و دلستر و سبزى خوردمش. از رستوران که بیرون اومدم نم نم بارون مى بارید، دلم خواست که پیاده برگردم. توى مسیرم رفتم کتاب فروشى و کتاب سووشون سیمین دانشور رو خریدم براى این دو روز که بیکارم بخونم. بعد به ذهنم رسید که یه جایى پیدا کنم براى زدن آمپول هاى این دو روز. اول رفتم بیمارستان خودم که اونجا به نتیجه نرسیدم و منشى و مستخدم اونجا هم جاى نزدیکى سراغ نداشتن. از بیمارستان رفتم بیرون و از داروخونه اى که همون نزدیکى بود آدرس یه تزریقاتى رو خواستم و اون هم آدرس کمى پایین تر رو داد. توى راه یه مغازه لباس فروشى دیدم که گفتم خوبه یه بلوز بخرم براى عوضى، چون هیچ لباسى که همرام نبود. رفتم توى مغازه و کمى لباسها رو زیر و رو کردم و وسواس رو هم گذاشتم کنار، یه یقه اسکى یشمى خریدم، رنگى که خیلى بهم میاد اما امیر هیچ وقت توى خریدها اجازه نمیده سراغ چنین رنگى برم ( البته بعد که لباس رو تنم دید تصدیق کرد که خیلى بهم میاد).

بعد از خرید پرسون پرسون آدرسى رو که داروخونه اى بهم داده بود پیدا کردم اون هم یه بیمارستان کوچک بود. رفتم داخل و مطمئن شدم که شبانه روزى باز هست و تزریقات تجویزى دکتر بیرون رو هم انجام میدن. خیالم راحت شد و رفتم هتل. یک ساعتى خوابیدم و ساعت چهار و نیم اومدم بیرون و رفتم آمپول هام رو زدم. چون توى هتل توى سوییتى که بهم داده بودن هیچ کس دیگه نبود، احساس خوبى نداشتم. دلم مى خواست حد اقل یک نفر دیگه مى بود تا باهاش حرف بزنم. موقع بیرون اومدن از هتل هم از پذیرش پرسیدم که امشب کسى میاد؟ جواب دادن توى اتاق نه اما دو تا خانوم میان توى اتاق دیگه توى همون سوییت. تا اندازه اى خیالم راحت شد. بعد از زدن آمپول هام توى همون خیابون یواش یواش شروع کردم به پیاده روى و دیدن مغازه ها. چند چهار راه که پایین رفتم سردم شده بود و بارون هم شروع کرده بود به باریدن، براى همین رفتم سمت مقابل خیابون و برگشتم سمت هتل. دوست نداشتم خیلى زود برسم. از تنهایى خوشم نمیومد. به همین خاطر باز توى مسیر برگشت هم داخل مغازه و پاساژها مى رفتم. خیلى هم چیزى نخر یدم فقط از سوپرى یه بسته مغز تخمه آفتابگردون و یه بسته لواشک خریدم. هتل که رسیدم  هنوز کسى نیومده بود توى سوییت من. لباسامو عوض کردم و نشستم پاى تلویزیون. نیم ساعتى بعد دو تا خانوم اومدن و خیالم راحت شد که امشب تنها نیستم. اما بعد از سلام و احوالپرسى گفتن که با شوهراشون اومدن و چون یکیشون شناسنامه یادش رفته بود بیاره مجبور بودن توى سوییت هاى جدا باشن و این اذیتشون مى کرد. یه خوردن حرص خوردن و تلفنى با شوهراشون دعوا کردن ( اون موقع با خودم میگفتم کاش امیر اینجا بود و نحوه صحبت اینها رو با شوهراشون مى دید و قدر من رو بیشتر میدونست). بعد هم رفتن براى شام . من هم کمى تلویزیون دیدم و مقدارى از مغز تخمه ها رو خوردم و رفتم توى اتاقم. یک ساعت بعد خانوما اومدن خداحافظى کردن و گفتن میریم خونه یکى از آشناهامون. اى بابا ... دوباره تنها شدم. چاره اى نبود. درها رو قفل کردم و یک ساعتى کتاب خوندم و بعد هم چراغ سرویس بهداشتى اتاق رو روشن گذاشتم و خوابیدم. اما چه خوابیدنى ...تا صبح گلوم مى سوخت، گویا سرما خورده بودم. از طرفى هم یه ذره احساس ناامنى مى کردم. به هر صورتى بود بالآخره صبح شد.

صبح اول از همه با آب نمک گلوم رو شستشو دادم و بعد رفتم صبحونه خوردم. رستوران طبقه هفتم هتل قرار داره و پنجره هم داره به سمت بیرون. هتل جای خوبی از شهر قرار داره و در نتیجه منظره بیرون خونه هایی زیبا با درختهایی زیباترن و از طرفی کوه ها هم مشخصن. اتفاقا اون روز کوه ها سفیدپوش هم شده بودن و این خیلی قشنگ بود. روی یه میز که منظره خوبی به بیرون داشت نشستم و با آرامش صبحونم رو خوردم. آخراش بود که یه خونواده هم اومدن دو تا پسر داشتن. دوباره با دیدن اونها به یاد بچه افتادم و ... بعد از صبحانه برگشتم توی اتاق امیر هم اس ام اس داد که چه کار می کنی. خودم بهش زنگ زدم و کمی با هم صحبت کردیم. از برنامه اون روزم پرسید که گفتم می خوام برم آمپولم رو بزنم و بعد هم میرم هفت تیر ببینم مانتو گیرم میاد. گفت خوبه خودتو سرگرم کن اما زود نرو بیرون چون جمعه هست و مغازه ها دیر باز می کنن. بعد هم حرف این شد که امروز به مامانش چی بگیم که من نیستم ( چون هر جمعه ناهار اونجاییم). امیر گفت من بهشون گفتم که تو امروز تولد یکی از دوستات دعوتی و نمیتونی بیای، اگر به تو هم زنگ زدن همین رو بگو. خلاصه کمی تلویزیون دیدم و ساعت نه و نیم رفتم برای زدن آمپول. حالا حواسم هم نبود که نسخه رو هم ببرم چون اونجا بدون نسخه آمپول نمیزدن. پرستاره ایراد گرفت و گفت باید بری نسخه رو بیاری. با مسئولشون حرف زدم و توضیح دادم که این آمپول باید قبل از ساعت ده زده بشه و تا من برم نسخه رو بیارم از ده میگذره. کمی غر زد و بعد قبول کرد. اما کمی حالم گرفته شد. بعد از زدن آمپول بیرون اومدم و سعی کردم دیگه بهش فکر نکنم. با مترو رفتم هفت تیر و شروع به گشتن کردم. تمام مغازه ها پر بودن از پالتو و کم مانتو پیدا میشد. با امیر تماس گرفتم. گفت اگر دوست داری همون پالتو بگیر. یکی دو تا رو هم پرو کردم اما به دلم نبود بخرمشون. چون اینجا که اونقدر سرما نداریم. خلاصه ادامه دادم به گشتن دنبال یه چیز سبک نه پالتویی، اون هم با اون قیمتاشون. ساعت یک شده بود و دیگه داشتم ناامید میشدم. اما باز از بیکاری میچرخیدم توی مغازه ها و سعی می کردم با دقت نگاه کنم. بالاخره توی یه مغازه یه مانتو دیدم. و پرو کردم خیلی ازش خوشم اومد اما یه ایراد کوچولو داشت که گفتم میدم خیاط درستش کنه. خریدمش و آدرس خیاط رو گرفتم و بهشون هم گفتم که اگر خیاط گفت نمیشه درستش کرد پسش میارم، قبول کردن. خوشبختانه خیاط هم ظرف پنج دقیقه درستش کرد و پروش کردم دیدم خوب شده ... موفق شدم ...

دیگه حالا نوبت ناهار بود. کلی گشتم و آدرس پرسیدم تا یه رستوران رو پیدا کردم اما اونها اون روز مهمون داشتن و کلا مشتری قبول نمی کردن. دوباره شروع به گشتن کردم و یه رستوران دیگه یافت شد. غذام رو خوردم و ساعت دو و نیم دیگه کاری نداشتم و رفتم با مترو برگشتم هتل. توی مترو هم یه ساپورت خریدم برای زیر شلوار که خیلی خوب و گرم بود.

وقتی رسیدم هتل دیدم خوشبختانه یه نفر دیگه هم اومده توی سوییت. یه خانوم کرمانشاهی همسن خودم که کارمند دانشگاه بود. دختر خیلی خوبی بود، خونگرم و مهربون. یه چایی گذاشتیم و نشستیم به صحبت کردن. یک ساعتی که گذشت من باید می رفتم آمپول هام رو میزدم. بهش گفتم من بیرون کار دارم. میرم و برمیگردم. رفتم آمپول رو زدم و یه شربت دیفن هیدرامین و یه کیلو لیمو شیرین هم خریدم و برگشتم. شربت و یکی دو تا لیمو شیرین خوردم کمی بهتر شدم. رفتم دوش هم گرفتم و کمی سرحال اومدم.

تا شب دو نفر دیگه هم بهمون اضافه شدن. یکی از اصفهان و یکی از زاهدان. خانومای خیلی خوبی بودن. تا ساعت دوازده شب حرف میزدیم. یاد زمان دانشجوییم و دوستام افتادم که بدون نگرانی در مورد خونواده و بدون غیبت کردن می نشستیم دور هم و تا مدتها حرف میزدیم. خلاصه تلافی شب قبل دراومد. صبح هم همگی با هم رفتیم صبحانه خوردیم و بعد دیگه اونا رفتن دنبال کاراشون من هم باید اتاق رو تحویل میدادم و می رفتم بیمارستان. وسایلم رو جمع کردم و با هتل تسویه کردم و راهی بیمارستان شدم. اول آمپول صبحم رو زدم، بعد هم نوبت زدم و رفتم توی سالن نشستم که نوبتم بشه. حدود ساعت یازده و نیم بود که نوبتم شد. دیگه عصبی شده بودم چون روز پنج شنبه که نوبت زده بودم برای امروز گفته بودن ساعت هشت و نیم اینجا باش. توی این مدت برای اینکه خیلی بهم فشار نیاد تند وتند جدول سودوکو حل می کردم. نوبتم که شد با ماما رفتم داخل و سونو شدم. دکتر راضی بود و گفت برای امروز باز برات دارو می نویسم، یه آمپول هم داری که فردا شب سر ساعت ده باید بزنی، حتما باید سر این ساعت باشه. پنج دقیقه دیرتر و زودترش نمیکنی، برای سه شنبه هم برات وقت عمل میزنیم. بیرون که اومدم ماما چند تا برگه داد دستم که باید کارهای پذیرش برای عمل رو انجام میدادم. یک ساعتی مشغول این کار بودم. کلینیک مردان، کلینیک جنین شناسی، آزمایشگاه، پذیرش و صندوق. همه کارها که انجام شد و پول عمل رو هم پرداخت کردم و رفتم بالا که با ماما هماهنگ کنم که کاری جا نیفتاده باشه، رفته بود ناهار. نیم ساعتی نشستم تا اومد و کارهارو چک کرد. خوشبختانه مشکلی نبود. داروهام رو هم حساب کردم و دوباره خواهش کردم برام تا ساعت چهار نگهش دارن.

با امیر هم هماهنگ کردم که روز سه شنبه باید تهران باشیم برای عمل که گفت مشکلی نیست بلیط هواپیما می گیریم برای دوشنبه شب. خودم رفتم آژانس مسافرتی برای بلیط. گفتن برای دوشنبه ساعت 12 شب بلیط هست، تماس گرفتم با امیر و اون هم گفت خوبه. گفتم اگر پرواز کنسل بشه چی کار کنیم؟ گفت کنسل نمیشه اگر هم شد همون شب با ماشین راه میفتیم و صبح میرسیم. قبول کردم و بلیط ها رو خریدم.

برگشتم سمت بیمارستان و یه فست فود روبروی بیمارستان بود رفتم همونجا و ناهار خوردم. چنان با آرامش غذام رو خوردم که یک ساعتی طول کشید. هیچ عجله ای هم نداشتم. ساعت سه بود رفتم توی نمازخونه بیمارستان و کمی استراحت و مرتب کردم و مقداری کتاب خوندم تا ساعت چهار. ساعت چهار هم رفتم آمپولم رو از داروخونه گرفتم و زدم و دیگه چون کاری نداشتم راهی فرودگاه شدم. بلیطم برای ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه بود و خیلی وقت داشتم اما کاری برای انجام دادن نداشتم. با مترو و تاکسی خودم رو رسوندم فرودگاه. تازه ساعت شش شده بود. اونجا هم رفتم توی نمازخونه و کمی دراز کشیدم اما خوابم نمی برد. مقداری جدول حل کردم و با یه نی نی کوچولو که اونجا بود بازی کردم. ساعت هفت و نیم هم کارت پروازم رو گرفتم و رفتم یه نسکافه خوردم. خلاصه دیگه ساعت نه شد و سوار هواپیما شدیم. واقعا خدا نصیب گرگ بیابون نکنه یه آقایی کنارم نشسته بود که از کارهاش نزدیک بود بالا بیارم. بگذریم یادش هم که میفتم حالم بد میشه.

ساعت ده رسیدم و امیر اومد دنبالم. رفتیم خونه و سعی کردم با کمی میوه و شلغم خودم رو تقویت کنم تا سرما خوردگیم بهتر بشه و روز عمل مشکلی نداشته باشم ...

.

.

.

مامان جون ... ببین این روزها یا توی فکر رفتن به تهرانم ... یا توی مسیرم ... یا اونجا و توی بیمارستان ... البته یه حالت دیگه هم دارم: توی درمونگاه برای زدن روزی هفت تا آمپول  ...

گلم! اینها رو فقط برای داشتن تو تحمل میکنم، عشق داشتن تو هست که بهم توان ادامه میده ... ناز دلم مامانو خیلی منتظر نذار