چرا؟؟؟؟

تا حالا شده یه موضوعى براتون پیش بیاد و هرچى فکر کنین دلیل و یا حتى خیریتش رو متوجه نشین ؟!؟!

چهارشنبه بعد یک شب مسافرت توى اتوبوس و یه خواب خیلى بد رسیدم تهران ... مستقیم رفتم بیمارستان . نوبت گرفتم و باید آمپول سینافکت رو هم تزریق مى کردم، پذیرش با بخش بسترى تماس گرفت و گفتن امروز سرمون شلوغه و انجام نمیدیم. خودم هم مستقیم رفتم و باهاشون صحبت کردم فایده اى نداشت. ناچارا آدرس گرفتم و رفتم بیرون از بیمارستان تزریق رو انجام دادم. برگشتم توى بیمارستان و رفتم بوفه چایى بخورم، بسته بود. دیگه قید چایى رو زدم و رفتم توى کلینیک زنان نشستم تا نوبتم بشه. اتفاقا اون روز اولین نفر نوبتم شد و همراه ماما وارد مطب شدم. توى سونوگرافى که هنوز درد داشتم و بعد از یک ربع سونو دکتر گفت تخمدان هات به آمپول ها خوب جواب نداده و هنوز تخمک ایجاد نشده. آخه چرا!؟ معلوم نبود. آمپول هام رو کرد روزى دو تا مریونال و دوتا گونال اف. سینافکت رو هم باید روزى ٢٠ واحد مى زدم. از مطب که اومدیم بیرون با ماما حرف زدم. گفت چون تخمدان ها جواب ندادن باید منتظر مرحله بعد بمونیم ببینیم به آمپول هاى جدید چطور جواب میدن، اگر جواب خوبى ازش نگیریم کلا سیکل متوقف میشه. انتظار این رو دیگه نداشتم. حسابى به هم ریختم. نمى دونستم چه کار باید بکنم. مثل کسى شده بودم که معلقه توى آسمون و نمیدونه چه عکس العملى باید نشون بده.  توى همون حس و حال رفتم پذیرش و براى یکشنبه نوبت بعدى رو زدم و رفتم داروهام رو گرفتم. اندازه یه کیسه بزرگ دارو شده بود. کارهام توى بیمارستان تموم بود و تازه شده بود ساعت ٩ . راه افتادم سمت راه آهن که اگر شد بلیطم رو عوض کنم و با قطار ساعت ١٢ و نیم برگردم. از طرفى آمپول هام رو باید ساعت ٤ تا ٦ عصر مى زدم . براى همین اول باید هماهنگ مى کردم که ببینم پزشک قطار این کار رو انجام میده یا نه. تا برسم ایستگاه که مدام توى این فکر بودم که واقعا این یه چیز طبیعیه یا من دارم به نوعى مجازات میشم. فکرم رفت روى کارایى که تا الآن انجام دادم و تنها چیزى که به ذهنم رسید خواستگارهام بودن، گفتم شاید دارم نتیجه دل شکسته اونها رو میدم، اما کمى که فکر کردم دیدم الکى دارم خودم رو محکوم مى کنم. مگه میشد همشون رو راضى کرد. خلاصه بالآخره رسیدم ایستگاه و اول با اطلاعات حرف زدم که داروها رو بذارم توى یخچال، گفتن یخچال نداریم. رفتم سراغ بوفه ها با اولى حرف زدم راضى شد اما وقتى فهمید بلیطم مال ساعت ٧ شب هست گفت نه نمیتونم تا اون موقع نگهش دارم. رفتم سراغ بوفه بعدى و ناچارا در مورد بلیط گفتم دارم میرم براى بلیط اگر براى ساعت١٢گیرم بیاد میام میبرمشون. قبول کرد. از داروها که خیالم راحت شد رفتم سراغ بلیط. براى ساعت ١٢ بلیط بود. از اطلاعات در مورد پزشک قطار پرسیدم گفتن اصلا ً تزریق توى قطار ممنوعه. رفتم سراغ مدیریت که اگر بشه با مدیر صحبت کنم و راضیشون کنم. که با مسؤولیت خودم تزریق رو انجام بدن اونها هم همکارى نکردن. حسابى عصبى شده بودم و طبق معمول این مواقع اشکم در اومد سعى کردم خودم رو کنترل کنم. رفتم روى صندلى هاى  سالن انتظار نشستم تا کمى آروم بشم و فکرم کار کنه که چه کار میشه کرد. سعى مى کردم خودم رو آروم کنم. هم موقع زنگ زدم به امیر و ماجرا رو گفتم و اشکم هم سرازیر بود. بعد دیگه هرچى فکر کردم دیدم از دست من که کارى بر نمیاد بهتره با شرایط کنار بیام و با همون بلیط خودم برم. دیگه دیدم به قلبم هم داره فشار میاد و تنها راهى که براى کاهش استرس به نظرم رسید این بود که برم بیرون. دیگه رفتم بوفه و گفتم که عصر میام داروها رو میبرم و اون هم قبول کرد. از ایستگاه اومدم بیرون و آدرس بازار رو گرفتم و رفتم اونجا. چون صبحانه هم نخو رده  بودم خیلى گرسنم بود. از یکى از مغازه دارها آدرس یه رستوران خوب رو گرفتم و رفتم اونجا و واقعا هم غذاش خوب بود و کلى یاد امیر کردم. ته چین سفارش دادم که یه دیس غذا برام آورد کلیش اضاف اومد که ظرف گرفتم و بقیه رو بردم براى شام توى قطار. بعد هم اومدم بیرون و یک ساعتى توى بازار گشتم و مقدارى خرید کردم و چون خیلى خسته بودم ساعت سه برگشتم ایستگاه تا کمى توى نماز خونه استراحت کنم و ساعت چهار برم براى زدن آمپول ........

توى نمازخونه هر کارى کردم خوابم نبرد، مقدارى جدول سودوکو حل کردم و همونجا فکر کردم دیدم چند مدته خانم فهیم و خانم پوراکبر منتظرن که وقت من آزاد بشه و دعوت کنم بیان خونمون و فردا بهترین موقع بود، چون خودم هم مقدارى برام تنوع مى شد و زیاد به موضوعات جارى فکر نمى کردم. با اس ام اس باهاشون هماهنگ کردم و به امیر هم خبر دادم که خونه رو مرتب کنه و میوه بخره. 

ساعت چهار با وجودى که تا شش وقت داشتم براى زدن آمپول، اما چون دقیق آدرسا رو نمى دونستم راه افتادم. از همون ایستگاه آدرس یه بیمارستان همون نزدیکى رو بهم دادن. پرسون پرسون پیداش کردم و رفتم داخل. گفتن چون پزشک بیرون از بیمارستان تجویز کرده ما تزریق نمى کنیم ....... حالا بیا و درستش کن رفتم دم در و از نگهبانى کمک خواستم که آدرس یه درمانگاه رو یه چهار راه بالاتر داد. دوباره پرسون پرسون ... پیداش کردم و خدا رو شکر تزریق انجام شد. برگشتم ایستگاه. البته این رو هم بگم که رفت و آمدام با احتیاط کامل و کمى ترس بود. هرچى باشه شهر غریبه .... خلاصه موقع رفتن داروهام رو از بوفه گرفته بودم، حالا که برگشتم قبولش نمى کرد. مى گفت باید برى از مدیریت نامه بیارى( حالا صاحب اصلیش اومده بود، اما صبح که قبول کرد شاگردش بود). من هم داروها رو بردم  گذاشتم یخچال رستوران. ساعت  هفت هم که سوار قطار شدم اینقدر واگن  به واگن گشتم براى یخچال و همه خراب بودن و آخرش یکى درست بود اون هم با اجازه رئیس قطار قبول کرده، اول بازش کردم مطمئن شده دارو هستن بعد هم بلیطم رو گرفته گذاشته روشون بعد گذاشتتش توى یخچال. خلاصه اون شب هم توى کوپه کمى با بقیه صحبت کردم و دیگه خوابیدم. روز بعد ساعت  هشت و نیم رسیدم و امیر اومد دنبالم البته اول فکر کرده بود با اتوبوس هستم و رفته بود در ترمینال. بچم آخر حافظست ......

این از یه سفر درمانى که هیچ کس هم ازش خبر دار نشد ...





نظرات 2 + ارسال نظر
سارا دوشنبه 21 تیر‌ماه سال 1395 ساعت 11:18 ق.ظ

عزیزدلم ان شاءالله به حق امام علی جواب زحماتتو بگیری. منم بچه دار نمیشم و خیلی تلاش میکنم و دوا درمون.ولی ناراحت نباشیم بهتره. چون اگه عمر طبیعیمونو کامل داشته باشیم نهایتا ۳۰ سال دیگه عمر کنیم و من میخوام تو این مدت شاد زندگی کنم. توام شاد زندگی کن عزیزم این امتحان الهیه و ما باید راضی باشیم.

گلسا دوشنبه 18 مرداد‌ماه سال 1395 ساعت 10:33 ق.ظ

این پستت جالب بود ...الان بچه داری ...خدارو شکر واقعا

واقعا خداا رو شکر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد